.

.

آدمکها/بنیامین پور حسن

یک زن درونم ایستاده آن ورِ پرده

یک زن که مثل سگ دمادم بچه آورده

[ از هر طرف درد و بخونی آخرش درده ! ]

در من زنی که سینه هایش را عمل کرده.


ماشین , درونم یک نفر را زیر می گیرد

مردی درونم خواب می بیند که می میرد

از درد دارد مغز خود را گاز می گیرد

یک عمر با افکار خود بحث و جدل کرده.


یک دختر زیبا درونم با کتِ جین اش

سیگار بر لب می رود تا فازِ سنگینش

شهد و شکر می ریزد از اندام شیرینش

پا توی کفشِ هر چه زنبور عسل کرده!


یک کودک بسیار بازیگوش در من هست

(یک دست جام باده) را می گیرد و یک دست....

هر قدر من خم تر شدم او آخرش نشکست

او هر چه غیر محتمل را محتمل کرده.


یک پیرمرد پیزری که , مثل من گیج است

شکل سقوطی دردناک اما به تدریج است

هی مرگ می آمد , و او هی از اجل می جست

از بس نمرده خویش را ضرب المثل کرده.


اما من از این آدمک ها سخت بیزارم

در جای جای مغز خود زنجیر می کارم

با اینکه خوابم, دائما از درد بیدارم

تنها فقط یک گام با خود فاصله دارم

مثل کسی که زادگاهش را بغل کرده!