(نگاهی به جایگاه و نقش راه در شعر نیما)
نیما رهنوردی پیگیر و نستوه بود، رهنوردی پیوستهرو و نرمپو، با گامهای گاه سبک گاه سنگین، گاه کوتاه گاه بلند، خستگیناپذیر، به دور از یأس و ترس، رهرو راههای تاریک شبانه، با چراغ روشن ذهن درخشانش، رهپوی راه کشف بدایع نو و نامکشوف در عرصهی اندیشه و احساس و عاطفه و خیال، و در عرصهی ادبیات و شعر. از دوران کودکی و نوجوانی راهپیمایی در مسیرهای کوهستانی و در کورهراهها و بیراهههای پر فراز و نشیب در چشمانداز سرسبز جنگلی و در کنار جویبارها و آبراهها، و در دشتها و بیشههای یوش و ورازون و ناتل و نیتل و یاسل، و در کرانههای ماخاولا و کالچرود و امزناسر، و در دامنههای وازنا و سریها و گوبان و کپاچین را بسیار دوست داشت و ساعتهای فراغتش را در این کورهراهها و بیراههها میگذراند. بعد از آنکه در جوانی شهرنشین شد، همیشه از اینکه گرفتار دود و دم شهر با تمام تنگناهای خفقانآورش شده، غمگین و افسرده بود و هر وقت فرصتی به دست میآورد، به خصوص در فصل تابستان، به خانهی پدریاش در یوش بازمیگشت و هر روز ساعتهایی را به راهپیمایی و پیادهروی میگذراند و خیلی از شعرهایش حاصل خیالورزی در همین ساعتهای پیادهروی و رهنوردیهاست و زادهی این دقایق پر از رمز و راز شاعرانه.
در شعرهایش هم همیشه از راه و رهنوردی و جاده و مسیر سخن گفته و خود را به عنوان رهروی پیگیر معرفی کرده که باید به راه خودش برود. مثلن در منظومهی "مانلی" در این باره چنین گفته:
من به راه خود باید بروم
کس نه تیمار مرا خواهد داشت.
در پر از کشمکش این زندگی حادثهبار
(گرچه گویند نه) هرکس تنهاست.
من نمیخواهم درمانم اسیر
صبح وقتی که هوا روش شد
هرکسی خواهد دانست و به جا خواهد آورد مرا
که در این پهنهور آب
به چه ره رفتم و از بهر چهام بود عذاب
او چنان دیدهاش روشنبین است که راهش را به سوی رخنهها و روزنههای نفوذپذیر شهر روشنایی به خوبی میبیند و میشناسد:
من به سوی رخنههای شهرهای روشنایی
راهبردم را به خوبی میشناسم، خوب میدانم...
(در نخستین ساعت شب)
ولی راهی که او میپیماید، راهی آسانرو و سادهگذر نیست، راهیست بس تنگ و تاریک، پر از سنگلاخ و آبکند که با پاهایش سر پیکار دارد و گذارش را دشوار و جانفرسا میکند. اما او هرگز نومید نمیشود و به امید اینکه همسفری با او همآوا شود و بخواند، راهش را پی میگیرد:
ره تاریک با پاهای من پیکار دارد
به هر دم زیر پایم راه را به آب آلوده
به سنگ آکنده و دشوار دارد
به چشم پا ولی من راه خود را میسپارم
جهان تا جنبشی دارد رود هرکس به راه خود
عقاب پیر هم غرق است و مست اندر نگاه خود
نباشد هیچ کار سخت کان را درنیابد فکر آسانساز
شب از نیمه گذشتهست
خروس دهکده برداشتهست آواز
چرا دارم ره خود را رها من؟
بخوان ای همسفر با من
هنوز آن شمع میتابد، هنوزش اشک میریزد
درخت سیب شیرینی در آنجا هست، من دارم نشانه
به جای پای من بگذار پای خود، ملنگان پا
مپیچان راه را دامن
بخوان ای همسفر با من
(بخوان ای همسفر با من)
او با ماخاولا همراه است، با آن رود مالیخولیایی افسونزده، و مانند او با جویهای فراوان پیوند دارد ولی کسی نگرانش نیست و او از چشم دیگران افتاده و در کار سراییدن گنگ است، با اینحال با سرایش گنگش نوای آشنایی دارد و حرفش دارای مقصدی معلوم است:
رفته دیریست به راهی کاوراست
بسته با جوی فراوان پیوند
نیست- دیریست- بر او کس نگران
واوست در کار سراییدن گنگ
واوفتادهست ز چشم دیگران
بر سر دامن این ویرانه.
با سراییدن گنگ آبش
زاشنایی ماخ اولا راست پیام
وز ره مقصد معلومش حرف
میرود لیکن او
به هر آن ره که بر آن میگذرد
همچو بیگانه که بر بیگانه.
(ماخ اولا)
تمام راههای شبانهای که در برابر گامهایش دامن گستردهاند، راههایی سختگذرند و تاریکی سرشار از دمشان چونان ورمکرده تنی در هوای راکد، راه گذار را بسته و اجازه نمیدهد که گمشدگان و رهباختگان ادامهی راه را ببینند:
هست شب همچو ورمکرده تنی گرم در استادههوا
هم از اینروست نمیبیند اگر گمشدهای راهش را
(هست شب)
او که پایآبله از راه بیابان رسیده، در تمام طول راه سرگرم شمردن کلوخهای خراب بیابان بوده، خوراکش ریشهی گیاهان و نوشیدنیاش آب تلخ چالهها:
پایآبله ز راه بیابان رسیدهام
بشمرده دانه دانه کلوخ خراب او
برده به سر به بیخ گیاهان و آب تلخ.
(تلخ)
او که با دل ویران از این ویرانهخانه به سوی شهر دلاویزان روانه شده، برای آن که به خلوتکدهی جانان ره یابد با بیابانگردان سحرخیز همراه شده تا مگر سرش را با قصههای دلکششان گرم کند و به ترسهای راه ناشناخته و هولانگیز نیندیشد:
با دل ویران از این ویرانهخانه
به سوی شهر دلاویزان شدم آخر روانه.
...
از پی آنکه بیابم ره به خلوتگوشهی جانان
با بیاباندرنوردان و سحرخیزان شدم همراه
که مگر در هول ره دارم سر خود گرم
با شکفته داستان دلکش آنها.
(منظومهی "به شهریار")
او چونان امواج گریزان از ساحل که با وجود گریزانیشان باز به سوی ساحل برمیگردند، یا قطار ستارگان دلربای یک شب غمناک که بر بستر لاجوردین خود حیرانند، راهش را پیش گرفته، در حالیکه در اعماق وجودش جهانی درد پنهان است و این نکته را هم به روشنی دریافته که برای دیدن محبوب جانانش میبایست رنجهای بسیار بکشد و باد بروت نخوت و خودپسندی را از سر بیرون راند و چونان گوی غلتان یا خسی گرفتار در کشاکش امواج چشم انتظار این خوشبختی بماند که به ساحل امن و آرامش بازگردد:
پس چو امواجی که از ساحل گریزانند و هم بر سوی ساحل بازمیگردند
یا قطار دلربای روشنان در یک شب غمناک
کز بر این لاجورداندوده حیرانند
راه خود بگرفتم اندر پیش
با جهانی درد پنهان بود این نکته به من معلوم
کز پی دیدار جانان رنجها بایست بگزیدن
بس ره نارفته میباید بریدن
سر تهی میباید از باد بروت خودپسندی داشت
همچو گو غلتان و همچون خس
در بساط پهنهور دریای بیآرام
تا کدامین لحظه سوی ساحل آید باز
(منظومهی "به شهریار")
و سرانجام صبح سعادت به سویش روی میآورد و او به راهی میرسد که در طول عمرش هرگز نپیموده، در زمانی بین شب و صبح، آنگاه که نه از شب نشانیست و نه از صبح روشنرو:
مثل اینکه سحر من با من مدد کرده
به سوی راهی رسیدم که به عمر خود نه آن را هیچگه پیموده بودم
آن زمان که نز شب و نز صبح روشنرو نشانی بود
و همه کارآوران این جهان را کار اندر کارگاهان نهانی بود
و گذشت روزگاران ز کف رفته
(لحظههای دلکش و شیرین)
همچو ناقوسی بلندآوا
در مقام دلستانی بود
و ستارهی صبحگاهی چون نگینی از عقیق زرد
در کف سرد سحرگه میدرخشید.
(منظومه "به شهریار")
و در تمام طول این راه بیپایان نگران این است که سرانجام راهش چیست و راهها او را به کجا رهبر و رهنما خواهند شد:
وای بر من! که بپیمودم این راه دراز
و سراسر شب من خوابم بودهست به دریای چنان
من خاکینسب دریادوست
که به چشمم ز همه سو دریاست
وانچهام دل بستاند با اوست
در کجا راهم روزی پیداست؟
با سرانجامی اینگونه دچار
به کجا خواهم شد رهبردار؟
(مانلی)
در چند تا از رباعیهایش هم نیما از رهنوردیاش و از راههای رفته و نارفته سخن گفته، به عنوان نمونه:
بر ناو مرا نشسته شیطان به شتاب
تا از ره خود بگردم، او راست عتاب
من در پی کار خود و او در پی من
من راه به خانه خواهم، او راه به خواب
راهیست مرا که هیچ سامانش نیست
دردیست مرا که هیچ درمانش نیست
آگه نه ز بس که دل به زندان دارد
دل هست که تاب زجر زندانش نیست
آن را که رهیست ره به کویی نبرد
آبی که رود منت جویی نبرد
من دست ز دامان تو برمیدارم
اما دل من پای به سویی نبرد
هیهات که روز عمر چون آهی شد
آن دل که به کف بود چنان کاهی شد
هر جانبشان که گام بنهادم من
از بهر به ره رسیدهای راهی شد
کردم زبر و زیر همه راه وجود
چشم دل من نه هیچ یکدم آسود
گر چند به فرسنگ شدم راه دراز
باز آمدم آخر به همان راه که بود
یاران بنشینید و به من گوش دهید
دل بر سر کار من خاموش دهید
از راه بیابان دراز آمدهام
آبی به من تشنهی مدهوش دهید.