آیا حضور یک غم سنگین و دردناک
در ژرفنای جان
در واپسین دقایق بیداری روان
آکنده از توهم و تردید
فریاد زخمخوردگی خاطرات ماست؟
آیا وجود را
این سایهی غریبهی یک بهت دودشکل
این روشنی تیرهی یک وهم سهمگین
همراه با سکوت دلانگیز سازها
همساز با سرود روانبخش رازها
در بیکرانههای ابد انتها کجاست؟
آیا عبور خاطرهای گنگ و رازناک
از مرزهای ذهن
همچون مسافری که سفر میکند غریب
در دوردست حادثههای همیشه گم
در آن دقایقی که پر از رمز جستوجوست
تغییر در مسیر طبیعت نمیدهد؟
تقدیر را ز پایه دگرگون نمیکند؟
آیا به راه خویش نرفتن
از سرنوشت خویش گذشتن
سرپیچی از مسیر زمانهای تندپو
جاری شدن مخالف جریان آرزو
رفتن به آن مسیر که هرگز نرفته کس
در کورهراه تیرهی تردید گم شدن
بنیاد این جهان پر از کورهراه را
از بیخ و بن
وارون نمیکند؟
آیا طلوع یک گل نورس
در مشرق شکوفه و شبنم
در لحظهی غروب غزل در غمی غریب
یک اتفاق ساده و بیریشه بیش نیست؟
آیا جهان که عرصهی بازی رنگهاست
این جایگاه جاری نیرنگ
با اینهمه فریب که در او نهفته است
با اینهمه مجاز که در اوست آشکار
محصول یک نگاه حقیقت به خویش نیست؟