به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را؟
تا کشم از سینهی پردرد خود بیرون
تیرهای زهر را دلخون
(وای بر من)
□
شعر نیما از همان آغاز، و از نخستین سطر، شرح درد بود، دردی که او نمیدانست شرحش را با که بگوید، دردی که او را رنگپریده و خونش را فاقد گرمی و شور زندگی کرده و سرد گردانده بود. نخستین بیت از نخستین سرودهی او (مثنوی "رنگ پریده، خون سرد") در بیان همین موضوع بوده است:
من ندانم با که گویم شرح درد
قصهی رنگ پریده خون سرد.
درد نیما، همانطور که خودش در شعر "خونریزی" بیان کرده، درد جسمانی نبود (من به تن دردم نیست) بلکه دردی روانی و چندوجهی بود و وجههای گوناگونی داشت: درد عشق ناکام- درد تنهایی و بیهمزبانی- درد حرمان و محرومیت از بهروزی- درد اسارت در بند شب دلسیاه بیدادگر- درد زندگی با کسانی که او را نمیفهمیدند و با او هیچگونه تفاهم و وجه اشتراکی نداشتند- درد دیدن آنچه نمیخواست و از آن بیزار بود، و ندیدن آنچه آرزویش را داشت.
در مثنوی "رنگ پریده، خون سرد"، نیما بارها و در بخشهای مختلف، از درد کشیدنش و از زندگی دردبار و دردناکش سخن گفته است:
روز درد و روز ناکامی رسید
عشق خوشظاهر مرا در غم کشید.
زار مینالیدم از خامی خود
در نخستین درد و ناکامی خود.
دیدم از افسوس و ناله نیست سود
درد را باید یکی چاره نمود.
چاره میجستم که تا گردم رها
زان جهان درد و توفان بلا.
گفتم: ای یار من شوریدهسر!
سوختم در محنت و درد و خطر.
شد پریده رنگ من از رنج و درد
این منم: رنگ پریده، خون سرد.
یا:
عشقم آخر در جهان بدنام کرد
آخرم رسوای خاص و عام کرد.
وه چه نیرنگ و چه افسون داشت او
که مرا با جلوه مفتون داشت او.
عاقبت آوارهام کرد از دیار
نه مرا غمخواری و نه هیچ یار.
میفزاید درد و آسوده نیام
چیست این هنگامه؟ آخر من کیام؟
وای بر حال من بدبخت، وای!
کس به درد من مبادا مبتلای.
درد عالم در سرم پنهان بوَد
در هر افغانم هزار افغان بوَد.
آخر، ای من! تو چه طالع داشتی؟
یک زمانت نیست با بخت آشتی.
از چو تو شوریده آخر چیست سود؟
در زمانه کاش نقش تو نبود.
کیستی تو؟ این سر پرشور چیست؟
تو چهها جویی در این دوران زیست؟
تو نداری تاب درد و سوختن
باز داری قصد درد اندوختن؟
پس چو درد اندوختی، افغان کنی
خلق را زین حال خود گریان کنی
چیست آخر؟ این چنین شیدا چرا؟
اینهمه خواهان درد و ماجرا.
شهر درد و محنتم افزون نمود
این هم از عشق است، ای کاش او نبود.
یا:
من یکی خونیندلم، شوریدهحال
که شد آخر عشق جانم را وبال.
سخت دارم عزلت و اندوه دوست
گرچه دانم دشمن سخت من اوست.
من چنان گمنامم و تنهاستم
گوییا یکباره ناپیداستم.
کس نخواندهست ایچ آثار مرا
نه شنیدهست ایچ گفتار مرا.
اولین بار است اینک کانجمن
شمهای میخواند از اندوه من:
شرح عشق و شرح ناکامی و درد
قصهی رنگ پریده، خون سرد.
هدیهها دادند از درد و محن
زان سراسر هدیهی جانسور، من
یادگاری ساختم با آه و درد
نام آن، رنگ پریده، خون سرد.
نیست درد من ز نوع درد عام
این چنین دردی کجا گردد تمام؟
ای بسا بیچاره را کاندوه و درد
گردش ایام کمکم محو کرد.
جز من شوریده را که چاره نیست
بایدم تا زندهام در درد زیست.
عاشقم من، عاشقم من، عاشقم
عاشقی را لازم آید درد و غم
□
در شعر "ای شب!" هم نیما دربارهی دل خونین از دردش و رخ مکدر از غمش، چنین سخن گفته است:
آنجا که ز شاخه گل فروریخت
آنجا که بکوفت باد بر در
آنجا که بریخت آب امواج
تابید بر او مه منور
ای تیرهشب دراز! دانی
کانجا چه نهفته بُد نهانی؟
بودهست دلی ز درد خونین
بودهست رخی ز غم مکدر
بودهست بسی سر پرامید
یادی که گرفته بار در بر
کو آنهمه بانگ و نالهی زار؟
کو نالهی عاشقان غمخوار؟
□
در شعر "من لبخند"، نیما خود را لبخندی تلخ دانسته که بر لب خاموشواری نشسته- لبخند روزهای تلخ و دردناک بیدلی خلوتگزیده:
گر به تلخی بر لب خاموشواری مینشینم
گر به حسرت میفزایم یا به رنجی میگشایم
من، من لبخندهی روزان تلخ و دردناک بیدلی خلوتگزینم.
(من لبخند)
□
در شعر "تابناک من"، نیما جایگاهش را خلوتسرای دردبار شاعری سرگشته دانسته و از آنکه در این خلوتسرا جا دارد، خواسته که کولهبار شعرهایش را برایش بیاورد تا آن را به زیر سر بگذارد و در زیر آسمان، رو به آن، دور از دیاران، به خوابی سنگین و دلخواه فرو رود:
ای که در خلوتسرای دردبار شاعری سرگشته داری جا!
کولهبار شعرهایم را بیاور تا به زیر سر نهاده
- روی زیر آسمان و پای دورم از دیاران-
از غم من گر بکاهد یا نکاهد
خواب سنگینم رباید آنچنان
که دلم خواهد.
□
در شعر "یکنامه، به یک زندانی"، نیما خودش را خستهی ویرانهای دانسته که اگر ذرهای از شادی در وجودش هست، حسرت و درد، آن را از خانهی دلش میروبد و با خود میبرد و او را بیبهره از آن یک ذره شادی، حسرتزده و دردمند، جا میگذارد:
و من خستهی ویرانه (که گر ذرهام از شادی هست
حسرت و دردم از خانهی دل میروبد)
میتوانم که دوباره دیدن
که به افسون کدام و چه فریب
دستی از حلقهی فرسودهقبایی بیرون
به در خانهی همسایهی من میکوبد
و چه مهتابی (چرکینتر از راهی سرد و خاموش)
میکند چهرهی مردی را روشن
که به ده میرسد، انبانش خالی بر دوش.
□
در شعر "قایق"، نیما از دردی گفته که از حرفهای کامشکن مردم سهوکار میبرد و خونی که از درون دردش سرریز میکند:
با سهوشان
من سهو میبرم
از حرفهای کامشکنشان
من درد میبرم
خون از درون دردم سرریز میکند."
□
در شعر "روی بندرگاه"، نیما از درون دردناک خالیاش گفته که از زخمهای دیگرگون پر میشود:
و عروق زخمدار من از این حرفم که با تو در میان میآید، از درد درون خالیست
و درون دردناک من ز دیگرگونه زخم من میآید پر.
□
در شعر "مردگان موت"، نیما به همسرش امر میکند که پنجرهی اتاقش را ببندد و شیشهی آن را گلاندود کند تا او منظرهی جنب و جوش مردگان و دیگران را نبیند و با دردهای استخوانش تنها بماند:
پنجرهام را ببند، ای زن!
شیشهها را گل فروکش
منظر این جنب و جوش موت را در پیش چشم من به هم زن
من نمیخواهم کسم بیند
یا ببینم کس.
در تمنای نگاه بیسوآلم
و ردیف رنجهای بیشمار من
دردهای استخوانم بس.
□
در شعر "آقا توکا"، این توکای سرگشتهی دردمند و بیهمزبان است که با نیما از درد لذتناکش سخن میگوید و از نیما میخواهد که پنجرهاش را به روی او باز بگذارد تا توکای دردمند گریخته از زندان گرم، برایش در دل سرما، با درد بخواند:
"به چشمان اشکریزاناند طفلان
منم بگریخته از گرم زندانی که با من بود
کنون مانند سرما درد با من گشته لذتناک
به رویم پنجرهت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم."
□
شعر "مرغ آمین" بلندترین فراز و اوج روایت دردهای مردم و مرغ آمین است. خود مرغ آمین دردآلودهای آواره مانده است که از شدت رنجوری رغبتی به هیچ چیز ندارد- حتا به آب و دانه- و تنها یک خیال و یک آرزو در سر میپروراند: خیال روز رهایی:
مرغ آمین دردآلودیست کاواره بمانده
رفته تا آن سوی این بیدادخانه
بازگشته، رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.
او گوش پنهان جهان دردمند ماست و نهانبینیست که مردمان جوردیده را خوب میشناسد:
میشناسد آن نهانبین نهانان (گوش پنهان جهان دردمند ما)
جوردیده مردمان را.
و به نشانهی فهمیدن رمز درد مردم و همسویی آن با رمز درد خودش، سرش را تکان میدهد:
چون نشان از آتشی در دود خاکستر
میدهد از روی فهم رمز درد خلق
با زبان رمز درد خود تکان در سر.
مردم برای مرغ آمین که محرم رازهایشان و دردآشنای رنجهایشان است، داستان از درد میگویند و با زبانی دردآلود آرزوهایشان برای او میگویند. او هم با درد مردم زبان باز میکند و برای برآورده شدن آرزوهایشان، آمین میگوید:
داستان از درد میرانند مردم
در خیال استجابتهای روزانی
مرغ آمین را بدان نامی که او را هست میخوانند مردم
زیر باران نواهایی که میگویند:
"باد رنج ناروای خلق را پایان"
(و به رنج ناروای خلق هرحظه میافزاید)
مرغ آمین را زبان با درد مردم میگشاید
بانگ برمیدارد: "آمین."
□
و سرانجام، در شعر "وای بر من"، نیما از شنونده شرح دردش میپرسد که به کجای این شب تیره، قبای ژندهاش را بیاویزد تا از سینهی پردرد و دل خونینش، تیزهای زهرآگین را بیرون بکشد:
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را؟
تا کشم از سینهی پردرد خود بیرون
تیرهای زهر را دلخون.