کودکی زیر طاق پریشانیام
خانه دارد
آبرویی اگر هست...
کودکان آبروی زمیناند
جمعه
سردردهای قدیمی
زخم ناسور انگشتهایم
سور و ساتیاست کاکا
دردسر میپرستیم...
شهر خالیست
شهریاران به پژواک آیینه مشغول
مردهها سروران زمیناند
مرگ بر مرگ!
جمعهی غسلهای مکرر
باغ پیشانیات میوه دادهست
ای مخنثترین جلوهی آفرینش
جمعهی جنگهای قدیمی
یکنفر قلب ما را به بازی گرفتهست
توپ در کن برادر!
دربی عشق و مرگ است هر روز
ایلیا را در آیینه بگذار
فرقی ندارد
خطبه را بارها خواندم امشب
زیر بارانی از بغض
توی طوفانی از بهت
زیر تیزآب گریه
در نگاهی که برقی ندارد
خیس میسوزم ای عشق
خالصم کن
آه...انگار تنها
روح همام پاک است
حاملان شب و بوسه را داغ کردند
نارسولان پشمینه...
بگذر
پا به ماهم برادر
باردار نسیمی که گیسوی آیینه را زیر و رو کرد
آنگاه
در من درآویخت
آه ای قمصر کودکیها
فصل خواب و گلاب است اینک
روسری از سر غنچه وا کن
باز بگذار
بوی عطر محمد بیاید
شهر خالی است
شهریاران به پژواک آیینه مشغول
یا ابالفضل
کاش ما را نبیند
وزنهبردار خیکی
گندهلاتان شهر تو را آزمودیم
بوسهای نذر ما کن
آی درویش!
آب، آیینهات را کدر کرد
باد بادام آورد
زندگی، رنگ ما را به دریا چپاندهست
کاشکی یک صدا... (یک مسلسل)
کلهام را به جایی بکوبد
فاعلن فاعلن فاعلن فع
گوشه، دسته، دماغه، دهانه
آی جان دارد این شعر
چشمه اما غریب است
ضجه کافیست
باز گیسو پریشان کن ای عشق
تنها کچلها
طرفدار آه و کلاهاند
آرمانهای بربادرفته
چپرویهای همراستا با تفلسف!
خوب من
راهبرد! من این است:
خوب باشم
عشق، ما را به بازی گرفتهاست
باز هم تو
زخم روحت در آواز قنّاسهها مرد
روح من درد دارد
کرخه پاکم نکردهست
کاشکی یک نفر..(یک نفربر)
روی قلبم شیاری بسازد
زخمها بیشمارند
چند
روزی است مدام در گوشم فاعلن فاعلن... زنگ میزند. توی پارک، پشت چراغ
قرمز، کنار کیبرد، توی دفتر کار، وقت احضارهای دوستانه! در شبهدادگاهها،
توی آزمایشگاه... و حالا طرحهایی از زنگ مزاحم را به این خانهی نو
میسپارم شاید چون قبلیها، رهایم کند.
جان به لب شدم تا از نثر
نامههای نوجوانی به نظم سرودههای جوانی برسم و حالا که - سر پیری-
میخواهم از دنیای موزون جوانی به سرزمین بیوزنی بروم باز هم درگیرم. اولی
محصول یک اتفاق بود که افتاد و دومی -اگر همه چیز تحت کنترل اراده باشد-
خواهد افتاد. اگر بزرگی است، میدانم...