روی هوا نشستهست
روی هوا
ببین
باران و برف و بوران
خیسش نمیکنند
او از تمامِ پنجرهها در رفتهست
و خانهای نمانده که او را
در چارچوبِ مسخرهاش جا دهد
او رفته آنطرفتر
تا مستقیم زل بزند توی چشمِ شب
و دستِ بازِ خود را
تا دوردستِ سایۀ بیانتها دراز کند
و از کنارِ گردنِ باریکِ شب عبور دهد
و یک ستاره از بغلِ گوشِ او بچیند
حتی ازین فراتر
روی شهابکی بپرد کو شناسنامه ندارد
و با شتابِ نورِ ستاره میانِ مشتش
تا آنسوی زمان برود
ـــ اشک اشک اشک ـــ
و هرچهنیست هرچهنباشد را
با چشمهای باز ببیند
روی هوا نشستهست
روی هوا
ببین.