هر شب و هر شب
خواب میبیند که آن دیوِ عبوس
شکلِ باباها شدهست
خندهرو و خوشزبان
مثلِ مامان
مهربان
میکند سویی اشاره
میدود آنسو
وه، چه دریایی
رنگِ آن آبیتر از دریای رؤیایی...
هر شب و هر شب
خواب میبیند که بیدار است و یارانش
جملگی زندهند
جملگی آواز میخوانند و
میخندند
و نهنگی والس میرقصد...
هر شب و هر شب
خواب میبیند رفیقِ کودکیش
خنده بر لب میدود توی چمن
«گریهزاری بس
ببین
من زندهام
نق نزن دیگر
بیا بازی کنیم»
تقتقِ شمشیرهای چوبی و
در میانِ خندههای بیامان
لذتِ یک بارِ دیگر باختن
«تو ضعیفی، نیستی همقدّ من»...
هر شب و هر شب
خواب میبیند سوارِ ابرهاست
زیرِ پایش کوهها و دشتها
درهها و رودها در پیچوتاب
توی دستش پرتقالِ آرزوست
بوی مادر میدهد
خوشرنگوبوست
او سوارِ ابرها
بی هیچ غم
میفشاند زر بهروی مردمان
از فرازِ آسمان...
هر شب و هر شب
خواب میبیند که بابا آمدهست
تا بگیرد دستِ او را توی دست
در کنارِ مادرش آوازخوان
بازگوید قصۀ شهرِ فرنگ
قهرمانیهاش در میدانِ جنگ...
هر شب و هر شب
خواب میبیند هیولا نیست
نه دمی دارد نه شاخی
آدمیست
جا به جا گلبرگهای صورتی پیداست
فصلِ سرما نیست
فصلِ خرّمیست...
هر شب و هر شب
خواب میبیند زنی خندان
بلند
نام او را میکند آواز
میرود نزدیکتر
ناگاه
خویش را در ساحلی میبیند
آغوشی
کتابی باز
روی آن نقشیست
نیکو
چون پریزادی
ماسههای آن
حروفی از زبانِ برجِ بابل
جملگی گویا
ترجمانِ هر چه رمزآلود و ناپیدا...
هر شب و هر شب
خواب میبیند که یخ بستهست
اما شعلهای لرزان
ذرهذره میکند روشن دل و جانش
تا بجنبد
میشود گم
شعله
در تاریکیِ مطلق...
اینیکی خوش نیست پایانش.
محسن صلاحی راد