در باز می شود
اوست
با قهوه ی معطر چشمانش
که از نگاهشان
بوی سپید شیر می آید.
وارد که می شود
دنباله ی کشیده ی زلفانش
در آن سوی افق به سحرگاه می وزد
و ابرهای نازک پاییزی را
تحریک می کند
باران
در خلسه ی مدام صدایش
می بارد
من ،
احساس می کنم
در امتداد یک جریانم
و زندگی ادامه ی خود را
می خواند
و پرده ها
از صحنه می روند:
مردی نشسته است
در انتهای یک نخ سیگار
دارد به ابتدای خودش فکر می کند
آرام
آرام
دنیای گله ها
و کشتزارها
آرامش فصول مکرر
قطعیت حضور نیاکان
و گردش زمین
در امتداد آن نخ سیگار
می سوزند
و دود می شوند
و کودکی که دور دهانش را
با یک زبان سرخ موَرّب
می لیسد
از خواب های شهر برون می ریزد
و ناگهان،
اعلام می کند:
باور کنید
من پیری تمام جهانم.
در باز می شود
با او
بوی برنج و قهوه می آید
بوی کتاب و خواب
و سوی من جهان همه جا برق می زند
و هیچ کس
نسبیت وجود خودش را
باور نمی کند
و فیلسوف های شعبده گر
در پیله های گمشدگی می پوسند
و عشق
عشق
عشق
جریان عاشقانه ی هستی را
آغوش می کند
و رازهای کوچک ما را
در گوش کوچه های جهان می ریزد
انگشت های او
آواز می شوند
و خون میان شاهرگ من
می رقصد
و صوفیان مرده ی جانم را
در یک سماع زنده ی توفانی
از گورهای خویش می انگیزند
من هیچوقت زنده نبودم
و پیله های تجربه ام
از مرگ بی هویت خودخواه
لبریز بود
من هیچ وقت زنده نبودم
جز در کنار او
که هستی شکفته ی سیب است
و من شبی دراز
او را
در آن سوی هوای ترنجستان
از یک بهشت مست ربودم
17/ 8/84