.

.

تا را باش / سعید سلطانی طارمی



یک نقطه در انتهای تاریکی شب

یک منحنی سیاه در قوس قزح

یک دایره در تسلسل روییدن

یک هیچ به رنگ روشن، اما تیره

ارثیه‌ی ماست.


آنجا که تو ایستاده‌ای تنهایی‌ست

تنهایی تو قرینه ی هستی توست

در متن زمان.

باور کن

راهی که تو باید بروی خواهی رفت.

آن راه از آنِ توست تنها، تنها!

پیچ و خم وافت و خیز و همواریهاش

از ویژگی روحی تو می‌آید

زیبایی و زشتی‌اش از اندیشه ی تو

می زاید

 

مختاری

یک جنگل ابر یا بیابانی خشک

یک رود برهنه یا پلی پوشیده

یک مصلح لال یا شروری شیوا

یک خنده که بر دهان غم می‌ریزد

یا یک دل مضطرب در امنیت محض

هرگونه که خواستی توانی باشی

اما راه 

تغییر نمی‌کند

هرچند که از تو پیچ و خم می گیرد.


هر راهی 

بن بست است.

تردیدپذیر نیست این نکته ی سرد

چیزی که تو بایست بپرسی این است:

از اول راه تا به آخر این قصه چرا؟

این قصه که هی نوشته هی پاک شود.


آغاز و سرانجام رها کن اینجا

از قصه بپرس:

این واژه ی تیره ی شدن یعنی چه؟

-آن قصه چو کوزه ای است لبریز شدن-

در بطن شدن آمدنی پنهان نیست؟

یعنی که تو از تهی روی تا به تهی؟


معنای تو هرچه هست در "تا"ست نهان

"تا" را باش

ای انسان

                                     24/8/92 زنجان