.

.

در اوج آسمان آرزو/ مهدی عاطف‌راد


 

آه ممتدی کشید و سر بلند کرد

دید بادبادکی در اوج آسمان آرزو شناور است

بی‌خیال و خنده‌رو

بر لبان صورتی او نشسته خنده‌ای سبکسرانه و  پر از سرور

چشمهای روشن و درشت او پر از نشاط و نور

گوشواره‌های قرمزش به رقص با نسیم

چشمهای او به بادبادک شناکنان در آبهای آسمان صاف خیره ماند

از وجود او غبار زرد حسرت و دریغ را زدود

بادبادکی که در بلندنای دوردست بیغمی نشسته بود.

 

گفت با خودش:

کاشکی که من هم از سکونت کسل‌کننده دور می‌شدم

بی‌خیال بودم و  به دور از اضطرابهای دست و پای بند، مثل او

بادبادکی در اوج آسمان آرزو

بودم از تمام یأسها و رنجها رها، نخم به دست کودک امید

کاشکی که او  مرا از این کسالت ثقیل می‌رهاند

و سبکسرانه با خودش در امتداد شوروشوق‌های کودکانه می‌کشاند.