سپهر قلب مرا کوکبت مزین ساخت
چراغ چشم مرا چهرهی تو روشن ساخت
نگاه دلبر و افسونگرت دلم را برد
تمام هستی خود را به یک نگاهت باخت
و در حضور تو من غرق شعر و شور شدم
در آفتاب نگاه تو غرق نور شدم
نجات یافتم از ظلمت
از آن سیاهی بیانتهای تنهایی
از آن حصار اسارت
چه تنگ بود و نفسگیر!
چه سخت قلب مرا میفشرد در چنگش!
چقدر هم بیرحم!
چقدر هم ظالم!
پرندهی دل من حبس بود در قفسش
اسیر سلطهی کابوسهای وحشتزا
و زیر سیطرهی وهمهای جانفرسا.
من از هزارهی تاریک ترس میآیم
از انتهای سراشیب سایههای هراس
از عمق درهی تردید
و تنگنای سیاه سکوت دلهرهآور
پر از خشونت تشویش
پر از کدورت تهدید.
هزارتوی غریبی بود
نه داشت پنجرهای و نه داشت روزنهای
مسیرهای پر از پیچ و تاب آن همه بنبست
و راههای پر از انحنای آن همه مسدود
هزارتوی اسارت بود
و من که بودم و هستم همیشه عاشق آزادی
و از اسارت بیزار
کسی که عمری در حسرت رهایی بود
در آن مسیر پر از دیوار
در آن سیاهی گمراهی
میان آنهمه کجراهه مانده سرگشته
و از اسارت دیرینه سخت دلخسته.
دمید کوکب تو آنگاه
و با فروغ امیدآفرین و جانافزاش
مرا از آنهمه سرگشتگی و گمراهی
رهاند
و با نوای دلانگیز و آسمانی خود
برای من
چه خوش سرود رهایی خواند.
سپهر قلب مرا کوکبت مزین ساخت
چراغ چشم مرا چهرهی تو روشن ساخت
نگاه دلبر و افسونگرت دلم را برد
تمام هستی خود را به یک نگاهت باخت.