.

.

دمید کوکب تو آن‌گاه/مهدی عاطف‌راد

سپهر قلب مرا کوکبت مزین ساخت

چراغ چشم مرا چهره‌ی تو روشن ساخت

نگاه دل‌بر و افسونگرت دلم را برد

تمام هستی خود را به یک نگاهت باخت

و در حضور تو من غرق شعر و شور شدم

در آفتاب نگاه تو غرق نور شدم

نجات یافتم از ظلمت

از آن سیاهی بی‌انتهای تنهایی

از آن حصار اسارت

چه تنگ بود و نفس‌گیر!

چه سخت قلب مرا می‌فشرد در چنگش!

چقدر هم بی‌رحم!

چقدر هم ظالم!

پرنده‌ی دل من حبس بود در قفسش

اسیر سلطه‌ی کابوسهای وحشت‌زا

و زیر سیطره‌ی وهمهای جان‌فرسا.

 

من از هزاره‌ی تاریک ترس می‌آیم

از انتهای سراشیب سایه‌های هراس

از عمق دره‌ی تردید

و تنگنای سیاه سکوت دلهره‌آور

پر از خشونت تشویش

پر از کدورت تهدید.

 

هزارتوی غریبی بود

نه داشت پنجره‌ای و نه داشت روزنه‌ای

مسیرهای پر از پیچ و تاب آن همه بن‌بست

و راههای پر از انحنای آن همه مسدود

هزارتوی اسارت بود

و من که بودم و هستم همیشه عاشق آزادی

و از اسارت بیزار

کسی که عمری در حسرت رهایی بود

در آن مسیر پر از دیوار

در آن سیاهی گمراهی

میان آن‌همه کج‌راهه مانده سرگشته

و از اسارت دیرینه سخت دل‌خسته.

 

دمید کوکب تو آن‌گاه

و با فروغ امیدآفرین و جان‌افزاش

مرا از آن‌همه سرگشتگی و گمراهی

رهاند

و با نوای دل‌انگیز و آسمانی خود

برای من

چه خوش سرود رهایی خواند.

 

سپهر قلب مرا کوکبت مزین ساخت

چراغ چشم مرا چهره‌ی تو روشن ساخت

نگاه دل‌بر و افسونگرت دلم را برد

تمام هستی خود را به یک نگاهت باخت.