کودکی نیما در بین چوپانان و نگهبانان گلههای اسب و گاو، و با چیزهای مربوط به زندگی کوچنشینی و حرکت در مسیر ییلاقوقشلاقها گذشت. او به این مقطع از زندگیاش چنین اشاره کرده:
"زندگی بدوی من در بین شبانان و ایلخیبانان گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور ییلاققشلاق میکنند و شب بالای کوهها ساعات طولانی با هم به دور آتش جمع میشوند.
از تمام دورهی بچگی خود، من به جز زدوخوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچنشینی و تفریحات سادهی آنها در آرامش یکنواخت و کور و بیخبر از همه جا چیزی به خاطر ندارم.
در همان دهکده که من متولد شدم خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد گرفتم. او مرا در کوچهباغها دنبال میکرد و به باد شکنجه میگرفت. پاهای نازک مرا به درختهای ریشه و گزنهدار میبست، با ترکههای بلند میزد و مرا مجبور میکرد به از بر کردن نامههایی که معمولن اهل خانوادهی دهاتی به هم مینویسند و خودش آنها را به هم چسبانیده و برای من طومار درست کرده بود.
اما یکسال که به شهر آمده بودم، اقوام نزدیک من، مرا به همپای برادر از خود کوچکترم- لادبن- به یک مدرسهی کاتولیک واداشتند. آن وقت این مدرسه در تهران به مدرسهی عالی سنلویی شهرت داشت.
دورهی تحصیل من از اینجا شروع میشود. سالهای اول زندگی مدرسهی من به زد و خورد با بچهها گذشت. وضع رفتار و سکنات من، کنارهگیری و حجبی که مخصوص بچههای تربیت شده در بیرون شهر است، موضوعی بود که در مدرسه مسخره برمیداشت. هنر من خوب پریدن و با رفیقم- حسین پژمان- فرار از محوطهی مدرسه بود. من در مدرسه خوب کار نمیکردم. فقط نمرات نقاشی به داد من میرسید. اما بعدها در مدرسه، مراقبت و تشویق یک معلم خوشرفتار که نظام وفا شاعر بهنام امروز باشد، مرا به خط شعر گفتن انداخت."
(سخنان نیما یوشیج در نخستین کنگرهی نویسندگان ایران- تیرماه سال 1325)
نیما نوشته: "هرگز فراموش نمیکنم روزهای بچگی را که به سرعت میگذشت. خیالات گوناگون از هر طرف مرا احاطه داشت و به تندی برق در من میگذشتند. هر خیالی مرا به کار مخصوص مایل میساخت، اما چه نوع خیالی و راجع به چه چیزی بود؟ آیا برای نزاعی با رفقای کوچکم بود؟ برای بردن حق دیگری؟ برای به دست آوردن تجمل؟ و آیا برای قبول قیدی بود؟ هرگز. از این همه خیالات متراکم و بیهودهی اعصار که شما اهل عالم را دچار خطاکاری و شقاوت ساخته است، هیچیک از این نوع نبود. خیالات بچگانه خیالات مقدسی است. شقاوت و خطاکاری در باطن آنها راه ندارد.
...
این نوع خیال همیشه مرا تعقیب مینمود. در پانزده سالگی گاهی میرفتم که مورخ شوم. گاهی نقاش میشدم، گاهی مساح و گاهی طبیعیدان.
خوشبختانه هر نوع قوهی خلقته در من وجود داشت. تمام آشنایان مرا تحسین مینمودند. مخصوصن از چیزهایی که خودشان از عمل کردن مثل آن عاجز بودند، چه اندازه تعجب میکردند.
...
بزرگتران من همگی زیادی هوش مرا تصدیق میکردند... آن روزها گذشت. در اواخر ایام بچگی یاد دارم کم کم همسران من، به من حسد میبردند. بد میگفتند. کم کم زندگی تازهای برای من احداث شد که دنبالهی آن تا امروز امتداد دارد... این است مختصری از سرگذشت من و اوقات بچگی."
(یادداشتهای روزانه نیما یوشیج- ص 309 و 310)
نیما یوشیج در نخستین سرودهای که از او به یادگار مانده- مثنوی قصهی رنگ پریده، خون سرد- به کودکیاش و همراهی که از کودکی با او بوده، همراهی خوش ظاهر و بدخواه، اشاره کرده:
یاد میآید مرا از کودکی
همره من بوده همواره یکی
قصهای دارم از این همراه خود
همره خوشظاهر بدخواه خود
او مرا همراه بودی هر دمی
سیرها میکردم اندر عالمی
...
من که در این حلقه بودم بیقرار
عاقبت کردم نگاری اختیار
مهر او بسرشت با بنیان من
کودکی شد محو، بگذشت آن ز من
...
(قصهی رنگ پریده، خون سرد)
در "افسانه" هم او به کودکیاش در بندهایی اشاره کرده و از بازیهای بچگانهاش گفته:
ای فسانه، فسانه، فسانه!
ای خدنگ تو را من نشانه!
ای علاج دل! ای داروی درد!
همره گریههای شبانه!
با من سوخته در چه کاری؟
...
چون ز گهواره بیرونم آورد
مادرم، سرگذشت تو میگفت
بر من از رنگ و روی تو میزد
دیده از جذبههای تو میخفت
میشدم بیهش و محو و مفتون.
رفته رفته که بر ره فتادم
از پی بازی بچگانه
هر زمانی که شب دررسیدی
بر لب چشمه و رودخانه
در نهان بانگ تو میشنیدم.
...
یاد دارم شبی ماهتابی
بر سر کوه نوبن نشسته
دیده از سوز دل خواب رفته
دل ز غوغای دو دیده رسته
باد سردی دمید از بر کوه.
گفت با من که "ای طفل محزون!
از چه از خانهی خود جدایی؟
چیست گمگشتهی تو در این جای؟
طفل! گل کرده با دلربایی
کرگیویجی در این درهی تنگ."
چنگ در زلف من زد چو شانه
نرم و آهسته و دوستانه
با من خستهی بینوا داشت
بازی و شوخی بچگانه
ای فسانه! تو آن باد سردی؟
یکی از شعرهای دوران جوانی نیما یوشیج که در آن تصویری دلخراش از کودکان فقیر و تیرهروز ارائه داده، "خانوادهی سرباز" است. نیما یوشیج این منظومه را به خواهر کوچکش، ناکتا، تقدیم کرد. موضوع "خانوادهی سرباز" در زمان امپراتور نیکلای روس میگذرد و ماجرایش زندگی سراسر فقر و فلاکت سربازهای گرسنهی قفقاز است. بند آغازین منظومه تصویری روشن از تیرهروزی زن سرباز و کودکش و زندگی سراسر فقر و فلاکتشان نشان میدهد:
شمع میسوزد بر دم پرده
تا کنون این زن خواب ناکرده
تکیه دادهست او روی گهواره
آه، بیچاره، آه، بیچاره
وصله چندیست پردهی خانهش
حافظ لانهش.
جامهی طفل برهنهی زن در آن سرمای آخر پاییز بازوان زن است و آتش گرمابخشش، آه جانسوز مادر:
یعنی این موسم، آخر پاییز
بینوایان راست موسمی خونریز
بخت برگشته تا بدین روز است
آتش گرمش آه جانسوز است
جامهی طفلش بازوان اوست
این جهان اوست.
بچهها و مادر همگی گرسنه هستند و دو روز است غذا نخوردهاند. طفل خردسال شیر میخواهد ولی مادرش از بینوایی شیری در سینههای تکیدهاش ندارد که به او بدهد:
یک دو روز است او قوت نادیده
با دو فرزندش خوش نخوابیده
یک تن از آنها خواب و ده سالهست
دیگری بیدار، کار او ناله ست
شیر خواهد لیک شیر مادر کم
این هم یک ماتم.
تا به کی این زن جوشد و کوشد؟
طفل بدخواب او چه مینوشد؟
این گرسنه هیچ نشناسد
خوب بنگر زن، هیچ نهراسد
این دهان باز، آن دو چشم تر
بینوا مادر.
اندر این خانهست بچه و بستر
بستر و مادر، سوده سر بر سر
هرچه با هرچیز در هماهنگی
مظهر درد است، آه همرنگی
جامد و ذیروح هر دو گریانند
هر دو بریانند.
نیست مادر را راحتی و خواب
بندگانت را، ای خدا! دریاب
گفت زن: عالم غم نخواهد شد
از بساط تو کم نخواهد شد
گر نباشد یک باطن غمناک
در بسیط خاک.
من گنهکارم، میکنم باور
بدتر از هر بد، خاک من بر سر
لیک این بچه که گناهش نیست
پاک پاک است او، تاب آهش نیست
پس چرا افتاده در چنین اکبیر؟
آسمان! تقدیر!
طفل همسایه خوب میپوشد
خوب میگردد، خوب مینوشد
فرق در بین این دو بچه چیست؟
هرچه آن را هست این یکی را نیست
بچهی سرباز کاین چنین ژندهست
پس چرا زندهست؟
بیصدا، بچه! خواب کن حالا
از من او دور است، لا لالا لالا
شوهرم رفتهست، مونسم درد است
جان شیرینم! مادرت فرد است
زین صداها طفل شد کمی خاموش
داد قدری گوش.
خواب کن، بچه! مادرت مردهست
بس که بیچاره خون دل خوردهست
خواب، خواب، الان دیو میآید
پس به خود گفت او: میشود شاید
دیو از این بچه باخبر باشد
پشت در باشد.
برق زد چشمش، دیو پیدا شد.
ها، بترس، آمد، بچه شیدا شد
پنجره لرزید، باد آوازی
داد یا روحی کرد پروازی
چه صدایی بود؟ راستی هرجا
بود هولافزا.
مرگ غایب بود لیک از آن مشئوم
وز دم سردش شد هوا مسموم
بود هر کاری مرگ را مقدور
شیونی بشنید مادر مهجور
شیون دخترش، وای فرزندم
وای دلبندم.
در دم او افتاد بر سر دختر
در بغل آورد دختر و بستر
سرد دیدش چون تا سر انگشت
زد چو دیوانه بر سر خود مشت
ساره جان! ساره! ساره خاموش است
ساره بیهوش است.
نعرهای زد او شد ز جا پرتاب
ساره خوابیدهست، شاید اندر خواب
او پدر را در پیش میبیند
با پدر در باغ میوه میچیند
با پدر صحبت میکند ساره
آه، بیچاره.
تا به کی هستی تو گرفتارش؟
باید از این خواب کرد بیدارش
بر سرش زد دست چون ورا جنباند
زیر دست خود سرنوشتی خواند
خواند: کای مادر! چشم او خستهست
تا ابد بستهست.
نوزده سال پس از سرودن "خانوادهی سرباز"، نیما یوشیج شعر دیگری درست با همان حال و هوا و فضای آن منظومه سرود، منتها این بار کم و بیش در قالب شعر آزاد، و نام آن را "مادری و پسرش" گذاشت. در این شعر هم، درست مانند "خانوادهی سرباز"، مادر و پسر خردسالش را میبینیم، غرق در فقر و فلاکت و گرسنگی، پدر رفته و زن از او بیخبر است، امیدی هم به بازگشتش ندارد، با اینحال به پسر خردسالش که هنوز سه سالش تمام نشده، امید میدهد که پدر برمیگردد و برایشان نان میآورد، و با این حرفهای دلخوشکنک طفلش را دلگرم و امیدوار نگهمیدارد:
در دل کومهی خاموش فقیر
خبری نیست ولی هست خبر
دور از هرکسی آنجا شب او
میکند قصهی شبهای دگر.
...
مثل این است در آن کومهی خرد
بس کسان دست به گردن مردند
وین زمان یک پسرک با مادر
زان این کومهی تنگ و خردند.
فقر از هرچه که در بارش بود
داد آشفته در این گوشه تکان
مادری و پسری را بنهاد
پی نان خوردنی، اما کو نان؟
قصه گوید مادر ز پدر
یعنی از شوی که نیست
میخورد از تن او فقر و رخان زرد از او میشود، این است خبر
در دل کومهی ویران پی زیست.
روزها رفته که او نامده است
گرچه او رفت که باز آید زود
کس نمیداند اکنون به کجاست
روی این جادهی چون خاکستر
زیر این ابر کبود.
...
پسر آماده هراسیدن را
بدن نرمش در ژنده خموش
گوش بستهست به حرف مادر
موی او ریخته ژولیده به گوش.
هست بر جای هنوز
زیر چشمان درشت وی و بر روی نزار
دانهی اشکش کافتاده فرود
دانهی لعلی یعنی
که میارزد به هزار و دوهزار.
به هزار آن همه بیدرد کسان
به هزار آنهمه آدم به دروغ
در دل مردم از آن بیهنران
نه امیدی، نه نشاطی، نه فروغ.
میزند دور نگاه پسرک
میکند حرفش از حرف دگر
نگذرانیده سه پاییز هنوز
خواهش لقمهی نانی کرده
دلَکش خون و همه خون به جگر.
تا بیارامد طفلک، معصوم
میفریبد پسرش را مادر
مینماید پدرش را در راه:
"آی، آمد پدرش
نان او زیر بغل
از برای پسرش."
همه سر چشم شدهست و همه تن
زاسم نان از لب مادر، پسرک
پای تا سر شده مادر افسون
به پسر تا بنماید پدرک.
...
حرفی اینگونه برای فرزند
همچو زهر است به کام مادر
رنج میآورد این رنجش خشم
چون پشیمان شدهای از گنهی
اشک پر میکندش حلقهی چشم.
با چه سیما معصوم
با چه حالت غمناک
پسرک باز بر او دارد گوش.
او نمیداند مادر به نهان
میزداید اشکش را
که به دل دارد رنجی خاموش.
او نمیداند از خواهش نان
اشکشان نیست به چشم
بچههای دگران
او نمیداند از این خانه به در خندانند
پسران با پدران.
پیش چشم تر او نقشهی نانی که از او میطلبند
نقشهی زندگی این دنیاست
چو به لب میمکد او آب دهان
نان دلافسردهکنانش معناست.
میکشد آه چو تیر از ره زخم
میرود با نگه خود سوی نان
آنچه میبیند گر هست، ار نیست
روی نان میباشد. روی نان.
هرچه شکلی شده تا بنماید
پدری نان در دست
به خیالش به ره پله خراب
پدرش آمده است، استادهست.
...
از درون سوی سرا
سایهی مرگ فقط میگذرد
فقر میخواند آوای فنا
میسراید غم آهنگ شکست.
...
زن، به دل خسته، صدا بگرفته
میرود هر نگهش، میآید
گوییا داده به خود نیز فریب
چشم او میپاید
...
چون نمیبیند چیزی به سر جای و درست
سوی خود آمده باز
یاز میگوید آن حرف نخست:
"آی، آمد پدرش
همهی جانش شتاب
به هوای پسرش..."
پسرک باز پی نان و پی دیدن روی پدرش
رفته او را نگه از راه نگاه مادر
هر زمان چشم بر او میدوزد
در دل کوره همانگونه که بود
هیمهای چند به هم آمده جمع
پک و پک میسوزد
میرود دودش بالا، سوی بام.
در شعر "ناروایی به راه" که نیما آن را هم در همین سال 1323 سروده، باز تصویری مشابه میبینیم از بچههای گرسنهای که با تن لخت، زیر طاق شکسته، در فقر و فلاکت به سر میبرند:
بچههای گرسنه با تن لخت
زیر طاق شکسته، ماندهی خواب
باد لنگ ایستاده است به پا
ناله سر کرده است گردش آب.
...
سرد استاده است باز امرود
بچههای گرسنهاند به خواب
بید لرزان و هرچه مانده غمین
با دل جوی رفته نالهی آب.
در شعر "کار شب پا" هم شاهد اوضاع کم و بیش مشابهی هستیم. شب موذی گرم و درازیست. زن "شبپا" تازه مرده و دوتا بچهی او گرسنه ماندهاند و بیتاب، و در ظرف برنجشان نشانی از برنج نیست:
"چه شب موذی و گرمی و دراز
تازه مردهست زنم
گرسنه مانده دوتایی بچههام
نیست در کپهی ما مشت برنج
بکنم با چه زبانشان آرام؟"
از سرش این فکر میگذرد که کار شبپایی را ول کند و به سراغ بچههای یتیمش برود که بیمار و تبدار و گرسنهاند و معلوم نیست در چه حال و روزیاند:
لیک فکریش به سر میگذرد
همچو مرغی که بگیرد پرواز
هوس دانهاش از جا برده
میدهد سوی بچههاش آواز
مثل این است به او میگویند:
"بچههای تو دوتایی ناخوش
دست در دست تب و گرسنگی داده، به جا میسوزند
آن دو بیمادر و تنها شدهاند
مرد!
برو آنجا به سراغ آنها
در کجا خوابیده
به کجا یا شدهاند..."
بچهی بینجگر از زخم پشه
بر نی آرامیده
پس از آنیکه ز بس مادر را
یاد آورد به دل خوابیده.
"چه شب موذی و گرمی و سمج!
بچگانم ز ره خواب نگشتند به در
چقدر شبها میگفتمشان
خواب. شیطان زدگان! لیک امشب
خواب هستند، یقین میدانند
خسته ماندهست پدر
بس که او رفته و بس آمده در پاهایش
قوتی نیست دگر."
باز میگوید: "مرده زن من
بچهها گرسنه هستند مرا
بروم بینمشان روی دمی
خوکها گوی بیایند و کنند
همه این آیش ویران به چرا."
چه شب موذی و سنگین! آری
همچنان است که او میگوید سایه در حاشیهی جنگل باریک و مهیب
مانده آتش خاموش
بچه ها بیحرکت با تن یخ
هردوتا دست به هم خوابیده
بردهشان خواب ابد لیک از هوش.
هردو با عالم دیگر دارند
بستگی در این دم
وارهیده ز بد و خوب سراسر کم و بیش
نگه رفتهی چشم آنها
با درونش بس گرم
زمزمه میکند از قصهی یک ساعت پیش.
تن آنها به پدر میگوید:
"بچههایت مردهند
پدر! اما برگرد
خوکها آمدهاند
بینج را خوردهند..."
در پایان، بیمناسبت نیست که شعر کودکانهای را که نیما یوشیج در اسفند 1308، زمانی که در لاهیجان معلم بود، برای بچهها سرود، با هم بخوانیم:
بچهها! بهار
گلها وا شدند
برفها پا شدند
از رو سبزهها
از روی کوهسار
بچهها! بهار.
داره رو درخت
میخونه، به گوش:
"پوستین را بکن
قبا را بپوش."
بیدار شو، بیدار.
بچهها! بهار.
دارند میروند
دارند میپرند
زنبور از لونه
بابا از خونه
همه پی کار
بچهها! بهار.