شعر ژاله اصفهانی برایش گرامی گوهری گرانقدر و ارجمند بود، این شعر همانطور که خودش سروده سرنوشت او ، معنای زندگی و گوهر هستی او بوده است.
او قناری نبود که در چمن ترانه بخواند یا شعر لطیف عاشقانه سر دهد، او آتش بود، آتشفشان بود، سرود خشمناک عاصیان بود، او شاعر دوران دشوار عبور بود:
من قناری نیستم تا در چمن خوانم ترانه
از چه میخواهی ز من شعر لطبف عاشقانه؟
واژه میسوزد ز شعرم
من سرود خشمناک عاصیانم
آتشم، آتشفشانم.
نیستم از سرنوشت میهنم یک لحظه غافل
گرچه دورم
شاعر دوران دشوار عبورم
شاعر نسلی که جنگد با ستمکاری و خواری.
(من قناری نیستم)
شعر ژاله اصفهانی، سرودی و حماسهای به نام آزادی است:
اگر هزار قلم داشتم
هزار خامه که هریک هزار معجزه داشت
هزار مرتبه هر روز مینوشتم من
حماسهای و سرودی به نام آزادی.
)اگر هزار قلم داشتم(
ژاله در یکی از نخستین روزهای پس از بازگشت به ایران در سال 1357، در پی سالها مهاجرت و تبعید، از دانشگاه تهران و خیابانهای اطراف آن دیدن کرد، و شور و شوق جوانان پرشور دانشجو را دید و تحت تأثیر آنچه دیده بود، نخستین شعرش را پس از بازگشت به ایران سرود و در آن از خود و شاعران دیگر خواست که از دشت آتش و خون واژه کسب کنند و شعری بیافرینند به وزن عزم دلیران و به استواری گام بلند جانبازان:
و نیمروز گذشتم ز کوی دانشگاه
در آن تلاقی شرق قدیم و غرب مدرن
که هست موجزنان روبهروی دانشگاه
به خویش گفتم: شعری چگونه باید گفت
که این همه دل و جان را به هم دهد پیوند؟
و راه تازه گشاید به قلههای بلند؟
...
ز دشت آتش و خون کسب واژه کن، شاعر!
بیافرین شعری
به وزن عزم دلیران
به استواری گام بلند جانبازان
که میروند به میدان یک جهاد بزرگ
در این حماسهی خونین
کلید رمز رهاییست اتحاد بزرگ.
(کلید رمز رهایی)
شعر ژاله سرگذشت و سرنوشت او بوده، و با آن غمها و شادیهای خود و دیگران را بیان کرده، در شبهای ستارهباران، شعرش بال و پر پروازش به سوی آسمان بوده، در روزهای پرغوغا هم، در نبرد با جباران و جلادان، شعرش سلاح و سنگرش بوده:
من هیچگه یک شاعر بزمی نبودم
تا نغمهپردازی کنم
یا با سخن بازی کنم
یا دختر اندیشهام را
در رقص آرم با ترانه
تا آنکه شادی و شگغتی آفرینم شاعرانه.
از کودکی تا یاد دارم
بودهست شعرم سرگذشتم، سرنوشتم
غمها و شادیهای خویش و دیگران را
در دفتر تنهاییام گاهی نوشتم
بی هیچگونه انتظاری.
...
من شبچراغ روشن دریا نبودم
تا کشتی گمگشته را آرم به ساحل
من هیچگه شعری نگفتم
بی خواهش دل.
شبها که میلیونها ستاره
تا صبح بالای سرم بود
شعرم به سوی آسمان بال و پرم بود.
روزان غوغا
در جنگ جباران و جلادان دوران
شعرم سلاح و سنگرم بود
شعری که باشد سرنوشتم.
پروندهام با این سخن باز است و بسته
یک عمر من از نام گمنامان نوشتم.
(شعرم سرنوشت من است)
شعر ژاله شناسنامهی اوست، سرود سنگر و آتش نهفته در خاکستر اوست:
خوابم نمیبرد ز چه در این شب سیاه؟
اندیشهها فکنده چرا آتشم به جان؟
هرگز گرسنگی نکشیدم ولی ز صدق
همواره همصدا شدهام با گرسنگان
شاید سرود سنگر شاعر صدای اوست
شاید شناسنامهی او شعرهای اوست.
خاکسترم به خاک وطن میبر، ای نسیم!
با شعر من که آتش خاکستر من است
گو این یگانه را به تو تقدیم میکنم
شعرم که عشق پاک من و سنگر من است.
(شناسنامهی شاعر)
برای ژاله شعر تشنگیست و شاعر همیشه تشنه، تشنهی آتش پاک پرومته، تشنهی مشعل مقدس آزادی، تشنهی چشمهسار عدل، تشنهی اسرار آسمان و نور ستارگان، تشنهی لبخند کودکان و سرود پرندگان، تشنهی زیبایی زمین، تشنهی خورشید عشق:
بایست تشنه بود
بر شعلههای آتش پاک پرومته
بر مشعل مقدس آزادی
بر چشمهسار عدل
بایست بود تشنهی اسرار آسمان
تشنهی نور ستارگان
بایست بود تشنهی زیبایی زمین
لبخند کودکان و سرود پرندگان
باید همیشه تشنهی خورشید عشق بود
بایست بود تشنهی انسان جاودان
باشد سراب غمزده آن دل که تشنه نیست
شاعر همیشه تشنه بوَد، شعر تشنگیست.
(شعر تشنگیست)
شعر ژاله نهانگاه خنده و اشک او بوده، یادگار دورهی غمناک کودکی و رازدار خاطرههای جوانیاش بوده، و موسیقی زندگانیاش:
ای یادگار دورهی غمناک کودکی!
وی رازدار خاطرههای جوانیام!
ای شعر من که خنده و اشکم درون تست!
آری تویی، تو، موسیقی زندگانیام
ای شعر من! بس است، به گوشم نگو دگر
افسانهی شکوفهی مهتابدیده را
تصویر کن دلاوری مردم مرا
پولاد در مبارزهها آبدیده را.
ای شعر من که زندهام از آفریدنت!
با من بیا اگر سر مهر است با منات.
(ای شعر من!)