.

.

چشمه و آهو / محمد رضا راثی پور




همه ی حریر شبنم زده ی چمن نثار قدم خجسته ات باد

بخرام آهوی من

بخرام تا سوی من

که منم منم همان چشمه که یک سپیده دم عکس تو نقش بست در من

بخرام آهوی من

که بجز من و تو از عهد عتیق عاشقی نمانده باقی

نه گلی نه بوستانی

نه دلی نه دلستانی

نه پری دلفریبی

که شبی درون من زیر فروغ ماهتابی

تن سیمگون بشوید

و نه شاهزاده ای طالعش از پری بجوید


بنگر خزان چه ها کرد

چه سیه دلانه از شاخه شکوفه ها جدا کرد

برماند بلبلانی

که به روی شاخساران شب و روز می سرودند

شب و روز مست بودند

بنگر که باد وحشی

چه عبوس و نفرت انگیز غبار مردگی را

به مشام ما بپاشد

بنگر که زاغ حنجر چه کریه می خراشد


چه شد آن سماع جادوئی آسمان در این دشت

سیلان بی خودی از دف رعد و چنگ باران

بنگر که آن تپشها همه سنگ شد همه سنگ

بنگر مجال شادی

شده در دیار ما تنگ!


منم این زلال جوشان درون خاره جاری

که میان خارزاران شده ام کنون حصاری

و نیاید از من زار به غیر گریه کاری


تو مگر به هر خرامش

تپش مبارکی را

بدمی به پیکر خاک!


بخرام آهوی من

بخرام تا سوی من!


پائیز 71