.

.

آن زن خطیر بود/عباس خوش عمل کاشانی



آن زن خطیــــر بــود که می فرمود : در خاطرم خطـور ندارد مرگ

جایی که با غــزل نفسم جاری است ، پروانه ی عبـور ندارد مرگ

تا زنده ام به کســوت درویشی ، دور از من است ننگ بداندیشی

سرمستم از ترانه ی بی خویشی ، راهی مگر به گور ندارد مرگ

تــا داده ام جـــزای بـــدی نیکی ، بــی وحشت از تلافی تاریکی

حتی بــه مــن گرایش و نــزدیـــــکی ، از قرنهای دور ندارد مرگ

بــا هـــر غزل به سبک اهــورایی ، با رنگ و بوی تازه ی نیمایی

اهریمن است و حســـرت بینایی ، جـــــز دیدگان کور ندارد مرگ

در بیت بیت هـــر غـــزل نابم ، از بس چــــــراغ عاطفه می تابم

شـــور «حیـــات طیّبـــه» می یابم ، آنجا که درک نور ندارد مرگ

هردم «خطی ز سرعت و از آتش» ، بارنگ اشتیاق رقم می زد

بــر هـــر ورق ز دفتـــر عمـــر من ، کاینجا دل حضور ندارد مرگ

هشتاد و هفت سال شکیبایی ، در خانه ای به وسعت شیدایی

آموخت بـــر ســـریـــر توانایی ، آخـــر مـــرا کـه زور ندارد مرگ

مـــرد آفـــــرین زنان دیارم را ، از من وصیت این که به صد معنا

وقتی عفـــاف باشــد و استغنــا ، در خانه ای ظهور ندارد مرگ.