.

.

منوچهر نیستانی

تو بی‌مضایقه خوبی

تو جمع شاپره‌ها را -به شبنم سحری-

-پیاله‌های تو از لاله-

میهمان کردی.

تو بام‌های گلی را -به جادویی هر صبح-

طلای خام زدی، رنگ زعفران کردی.

تو لفظ‌ها را، این لفظ‌های خاکی را

-که سکه‌اند، ولی از رواج افتاده-

همه نثار گدایان و عاشقان کردی!

غروب بدرقه، دنیا ز هرچه خالی بود

و ماه -سائل پیری، عصازنان، گفتی

که از زیارت اهل قبور برمی‌گشت.

غروب بدرقه، غم بود در برابر من،

و شعله‌های شقایق که در سراسر دشت.

تو گریه کردی، آرام، روی شانهٔ من

و ماه، خستهٔ از راه دور برگشته

به سر کشید لحاف هزارپارهٔ ابر

تو گریه کردی و نفرین به آسمان کردی.

تو بی‌مضایقه خوبی!

که عمر بر سر این کهنه‌داستان کردی.

در‌آن حصار گیاهی

(اگرچه پر گل یاس)

چه لحظه‌های تباهی که بر من و تو گذشت.

به رشد ساکت هر ساقه گوش می‌دادیم

که در حصاری از اجساد بی‌سر افتادیم

به چشم‌های جسدها نگاه می‌کردیم.

(در آن حصار، که دیوارش از جسدها بود)

کز آن جهنم در ویل دیگر افتادیم

و این یکی،‌ همه خشتش کتاب‌های قطور.

تو بی‌مضایقه خوبی

تو قلب غم‌زده‌ات را ز من نهان کردی.

و آن حصار گیاهی -بلند و بالنده-

به یک اشارهٔ پاییز مضمحل گردید.

و نیز یک‌یک اجساد، با دمیدن صور

در آن سیاهی از گرد ما پراگندند.

حصار کاغذی اما

-که قلعهٔ جادوست.

که پرمنازعهٔ بی‌امان ارواح است –

هنوز با من و اوست.

تو بی‌مضایقه خوبی، که بامنی، ای دوست!