شعر گوزن
با پویه
اش، ظرافت ناز و نوا در او
با چشمهای مشکی گیرایش
با شاخ های افشانش، پرپیچ
با گردنش کشیده، و گستاخ
من دوست دارم او را
او را، که شوخ و آزاد
اما همیشه، مضطرب و چشم و گوش باز.
برتپه ها، و دامنه پرسه می زند
و، در پسین هر عطش گرم
بر آب سرد دور ترین آبشارها
آغوش می فشارد
آنجا که ای بسا، پس هر سنگ و بوته ای
دستی به ماشه ای است
آزاد و بیمناک و گریزان و خودنما
مجموعه ی وجود گوزن
ترکیب بس شگرفی است
نیمی از آن حماسه و نیمی از آن غنا
شعر گوزن، شعر درخت اقاقیاست
در حالت گریز و ستیزش با باد
و، در همان زمان
وسواس انتشارش در دل
شعر گوزن
شعر هراس ها، و هوس های کودکی است
در مرز لاله زاری ممنوع
قهرمان
کدام آخر سر قهرمان این دریاست
نهنگ؟
آنکه بیک دم تکاندن آرام
بکام محو کشد کاروان قایق را
و با پراندن سر سوی راست یا چپ خویش
دویست ماهی را یک دهن فرو بلعد
و یا که موج؟
همان سر کشیده پر شور
که مشتکوب کند هر چه کشتی گمراه
و تف زند به رخ هر چه بندر مغرور
نهنگ یا موج؟
جواب تجربه اینست :
نهنگ
چرا که موج اگر بادی از برون نوزد
فناست تا چه رسد اینکه قهرمان باشد....
توسن
راست همچون غول از بطری رها گشته
اسب وحشی روی پاهای بلند و سرخ خود استاد
یال خود را شست در جوی سپید باد
ابلق گستاخ چشم خویش را چرخاند
-چون خسوف بدر در آئینهء یک بر کهء پُر چین-
بعد
با دو سُمّ ِ سرب گونش
با همه نیروی بر جوشیده ء خونش
هفت ضربت پشت سر هم بر بلور و چوب در کوبید
خواب دربانهای پیر و اختهء بنگی
درهم آشوبید
وحشت ناقوسها در سرسرا پیچید
اسب وحشی شیهه را سر داد
شیهه ای هم چون خروش رعد در حمامهای کهنهء سنگی
***
ناظر شب گرد با خود گفت:
از دو صورت قصه خالی نیست
یا همین فردا
خون تلخ و نحس این توسن به کام توله سگ ها زهر خواهد گشت
یا پس از یک چند(فردائی که ناپیداست)
اسب سنگی
آخرین تندیس میدان بزرگ شهر خواهد گشت!
***
رهنورد صبح با او گفت
خواه این یا آن
شیهه ء توسن که قلب کوشک را لرزاند
در نوار ضبط صوت کوچه خواهد ماند!