.

.

صلح / سعید سلطانی طارمی


ماه رفته بود

و مهی که صبح را می آورد

روی شاخه های دکمه بسته می لمید

از کرانه های دور یک دوتار پیر

بر کلوتها و دشتهای بی‌کرانه می‌وزید


شب نبود

روز هم نبود

گرگ و میش نازکی

روی گرده ی زمان به سوی روز می خزید

ناگهان کبوتری نشست

روی سیم هوشمند مرز و خواند

بغ بغو،

 بغ بغو

 ‏بغ بغو

 ‏تق تتق...صدایی آمد و کبوتر اوفتاد روی خط قاطع و سپید مرز

 ‏

 ‏روی بال او سه قطره خون 

 ‏لخته بسته‌‌بود

روی قطره ها شکسته ای سفید ‏،

خوش نوشته بود:

 ‏صلح 

 ‏صلح

 ‏صلح.

 ‏

 ‏از کدام مرز می‌گذشت پرسش بهانه است

 ‏در زمان ما

 ‏مرزها در اختیار ‏اولگاریتم های مرزبان

 ‏و خطوط ماشه‌های هوشمند، امن و راحت‌اند

 ‏

 ‏این که  روشن‌ست مرد

 ‏سبم خاردار هوشمند طعنه زد به من.

 ‏با تمسخری که احمقانه‌ می نمود ادامه داد:

 ‏راستی جواب این سوال را هنوز هم نیافتی

 ‏که چرا

 ‏ در کشیدن کبوتر سفید 

 ‏پابلوی جوان از این همه خبر نداشت؟


شب نبود

روز هم نبود 

بین این دو لحظه های سبزه ای ظریف ایستاده بود

و صدای آن دوتار پیر

 بی خیال اولگاریتم ها

 از تمام مرزها

 می گذشت و طرح یک کبوتر سفید را

 ‏در هوای دستهای پابلوی جوان 

 ‏                            می نواخت.

             ۴۰۱/۱/۱۵

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد