ماه رفته بود
و مهی که صبح را می آورد
روی شاخه های دکمه بسته می لمید
از کرانه های دور یک دوتار پیر
بر کلوتها و دشتهای بیکرانه میوزید
شب نبود
روز هم نبود
گرگ و میش نازکی
روی گرده ی زمان به سوی روز می خزید
ناگهان کبوتری نشست
روی سیم هوشمند مرز و خواند
بغ بغو،
بغ بغو
بغ بغو
تق تتق...صدایی آمد و کبوتر اوفتاد روی خط قاطع و سپید مرز
روی بال او سه قطره خون
لخته بستهبود
روی قطره ها شکسته ای سفید ،
خوش نوشته بود:
صلح
صلح
صلح.
از کدام مرز میگذشت پرسش بهانه است
در زمان ما
مرزها در اختیار اولگاریتم های مرزبان
و خطوط ماشههای هوشمند، امن و راحتاند
این که روشنست مرد
سبم خاردار هوشمند طعنه زد به من.
با تمسخری که احمقانه می نمود ادامه داد:
راستی جواب این سوال را هنوز هم نیافتی
که چرا
در کشیدن کبوتر سفید
پابلوی جوان از این همه خبر نداشت؟
شب نبود
روز هم نبود
بین این دو لحظه های سبزه ای ظریف ایستاده بود
و صدای آن دوتار پیر
بی خیال اولگاریتم ها
از تمام مرزها
می گذشت و طرح یک کبوتر سفید را
در هوای دستهای پابلوی جوان
می نواخت.
۴۰۱/۱/۱۵