.

.

آزادی / سعید سلطانی طارمی



آواز دست های بزرگش هر روز

پیش از سپیده دم به بام می آید

و آفتاب را به طلوعی چابک

می خواند

و کوچه را به باد سحرگاهی

و باد را به زمزمه ای نازک

پیوند می زند

و خواب شهر را

               بیدار می کند. 

اندیشه را

و کار را میان زنان، مردان

و بازی و تخیل  و نقاشی را

 در بین کودکان

و عشق و آفتاب و هوا را

بین همه به نسبت بودن

تقسیم می کند

و در چهار راه 

می ایستد و قیمت گل کردن را

و دوست داشتن را

اعلام می کند.


آواز دست های بزرگش هر روز

میدان شهر را

از خط های قرمز ممنوع 

می شوید.

و بانگ می زند که : بیایید بچه ها

باز است راه.

وارد شوید و هرچه که می خواهید

بازی کنید.

بازی کنید و از دهن هم

لبخند و جیغ و داد بچینید

عناب های شاد بچینید


آواز دست های بزرگش هر روز

ما را که از زمانه ی دقیانوس 

خوابیده ایم.

بیدار می کند

و نم نمک به سوی خیابان می خواند

و امر می کند: بنوازید

که هیچکس فراتر از انسان نیست

که هیچکس فراتر از آن نیست

که بر دم شکفته ی سنجاب

چپ چپ نگاه کند 

                     آری

آواز دست های بزرگش هر روز

بوی شکوفه های جهان را

در کوچه های شهر می افشاند

و امر می کند بنوازید.

احساس چشمه، شاخه و آهو را

و امر می کند که بخوانید

رؤیای کوچه باغ هیاهو را


آواز دست های بزرگش هر روز

برمرزهای گوش به شلیک

                        می تابد

و مرگ را برای همیشه

از لوله ی تفنگ و خطوط مرز

می شوید

و رو به سنگ های نگهبان 

می گوید:

اخم و سکوت، کار شما نیست

هستی

محصول آشنایی آغوش و بوسه است... 


آواز دست های بزرگش هر روز

لبخند می زند به تازه،

                         به تغییر

و می وزد به تابش شادی.


آواز دست های تو را می گویم 

عشق دو دست بسته ی من،

 آزادی!

29/12/99

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد