آواز دست های بزرگش هر روز
پیش از سپیده دم به بام می آید
و آفتاب را به طلوعی چابک
می خواند
و کوچه را به باد سحرگاهی
و باد را به زمزمه ای نازک
پیوند می زند
و خواب شهر را
بیدار می کند.
اندیشه را
و کار را میان زنان، مردان
و بازی و تخیل و نقاشی را
در بین کودکان
و عشق و آفتاب و هوا را
بین همه به نسبت بودن
تقسیم می کند
و در چهار راه
می ایستد و قیمت گل کردن را
و دوست داشتن را
اعلام می کند.
آواز دست های بزرگش هر روز
میدان شهر را
از خط های قرمز ممنوع
می شوید.
و بانگ می زند که : بیایید بچه ها
باز است راه.
وارد شوید و هرچه که می خواهید
بازی کنید.
بازی کنید و از دهن هم
لبخند و جیغ و داد بچینید
عناب های شاد بچینید
آواز دست های بزرگش هر روز
ما را که از زمانه ی دقیانوس
خوابیده ایم.
بیدار می کند
و نم نمک به سوی خیابان می خواند
و امر می کند: بنوازید
که هیچکس فراتر از انسان نیست
که هیچکس فراتر از آن نیست
که بر دم شکفته ی سنجاب
چپ چپ نگاه کند
آری
آواز دست های بزرگش هر روز
بوی شکوفه های جهان را
در کوچه های شهر می افشاند
و امر می کند بنوازید.
احساس چشمه، شاخه و آهو را
و امر می کند که بخوانید
رؤیای کوچه باغ هیاهو را
آواز دست های بزرگش هر روز
برمرزهای گوش به شلیک
می تابد
و مرگ را برای همیشه
از لوله ی تفنگ و خطوط مرز
می شوید
و رو به سنگ های نگهبان
می گوید:
اخم و سکوت، کار شما نیست
هستی
محصول آشنایی آغوش و بوسه است...
آواز دست های بزرگش هر روز
لبخند می زند به تازه،
به تغییر
و می وزد به تابش شادی.
آواز دست های تو را می گویم
عشق دو دست بسته ی من،
آزادی!
29/12/99