مرگ از همه سو میبارد بارانِ بلا بر جانها
بر خاکِ فنا میریزند چون برگِ خزان انسانها
هم مرگ به هم پیوسته هم آدمی از جان خسته
درها پنجرهها بسته یک شهر پر از زندانها
نه جغد به شب مینالد نه مرغِ سحر میخواند
خاموشی مطلق انسان خندان خندان شیطانها
در آتش تاریکی مُرد خورشید نیامد افسرد
فانوس به دستان را بُرد شبها غارتِ توفانها
نان در کفِ نادانان بود پس مزبلهها پر نان بود
نان گم شد و جان ارزان بود ارزانی آن نادانها
انسان به هراس از انسان پس هستی انسان ویران
مرگ آمده آتش گردان آتش زده در دورانها
بی پرتو آزادیها بی سایهای از شادیها
ویرانی آبادیها آبادی گورستانها
#اسمعیل_امینی