.

.

فردا / سعید سلطانی طارمی


ناگهان باران

برشب خشک نئون می بارد

من عصایم را برمی دارم

و به ایوان می آیم

مرد آفریقایی

همسر افغانش را

ترک می گوید.

او روباتی زن را

دوست می دارد

که زمان،

روی زیبایی او

خط نمی اندازد.


پدر من را هم

عشق آن دخترک کولی برد

که شبی با فردوسی

در سراپرده ی بیژن می پرشوری زد

او کتاب فالش را

توی یونان گم کرد

و زبانش را 

در قناری به زنی لال فروخت.

مادرم تنها ماند.


مادرم را دیروز 

توی چت رُم دیدم

زلف هایش را

به زنی در برزیل عاریه می داد

و خودش در بغداد 

به پرستاری مردی مشغول است...


نسخه ی کامل شعر را در فایل پی دی اف مطالعه فرمایید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد