خواب نیستم
دارم از کرانههای ذهن خود عبور میکنم
شک چابکی مرا
سوی سایه روشنی ضعیف و دور می بَرَد
سایه روشنی که پشت آن
هیچ نیست جز یقین سادهای که فکر میکند:
"میشود تخیل مرا مهار کرد و باب میل خویش شکل داد
میشود تو را به خانه راند و پرده را کشید
میشود کنار زنبق ایستاد و گفت:
"وای! لاله را ببین!"
میشود که زیر چشم ماهوارهها
سیب خورد و در بهشت ماند
آه میشود...
2
خواب نیستم
دارم از کرانههای دور ذهن خود عبور میکنم
شک روشنی
بغض کرده پشت میز من
روی صفحهای که از "شدهاست و میشود" پراست
یک علامت سوال گُنده میکشد.
باورم نمیشود
باورم نمیشود که همزمان
"هرچه سخت و محکم است در جهان من
دود میشوند"
و سپیدهای جاودانهام
کم کَمَک کبود میشوند.
دور میشوم
دور میشوم از این هزارسالگی
و به سوی روشنایی دگرشونده میروم.
■
چشم باز میکنم
ابر سبزهای که بین شاید و یقین
وول میخورد
در کنار من برهنه خفته است.
خواب نیستم.