اندوه / مهدی اخوان ثالث
نه چراغ چشم گرگی پیر،
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه؛
مانده دشت بیکران خلوت و خاموش،
زیر بارانی که ساعت هاست میبارد؛
در شب دیوانهی غمگین،
مانده دشت بیکران در زیر باران، آه، ساعتهاست...
آن تیره مردمک ها / فروغ فرخزاد
آن تیره مردمکها، آه
آن صوفیانِ سادهی خلوتنشینِ من
در جذبهی سماعِ دو چشمانش
از هوش رفته بودند
دیدم که بر سراسرِ من موج میزند
چون هُرمِ سرخگونهی آتش
چون انعکاسِ آب
چون ابری از تشنجِ بارانها
چون آسمانی از نفس فصلهای گرم
تا بینهایت
تا آنسوی حیات
گسترده بود او
دیدم در وزیدنِ دستانش
جسمیّتِ وجودم
تحلیل میرود
دیدم که قلبِ او
با آن طنینِ ساحرِ سرگردان
پیچیده در تمامی قلبِ من
ساعت پرید
پرده به مراه باد رفت
او را فشرده بودم
در هالهی حریق
میخواستم بگویم
اما شگفت را
انبوهِ سایه گسترِ مژگانش
چون ریشههای پردهی ابریشم
جاری شدند از بنِ تاریکی
در امتدادِ آن کشالهی طولانی طلب
و آن تشنج، آن تشنجِ مرگ آلود
تا انتهای گمشدهی من
دیدم که میرهم
دیدم که میرهم
دیدم که پوستِ تنم از انبساطِ عشق ترک میخورد
دیدم که حجمِ آتشینم
آهسته آب شد
و ریخت، ریخت، ریخت
در ماه، ماهِ به گودی نشسته، ماهِ منقلبِ تار
در یکدگر گریسته بودیم
در یکدگر تمامِ لحظهی بیاعتبارِ وحدت را
دیوانهوار زیسته بودیم.
آن سبزه / طاهره صفار زاده
آن سبزه
کز ضخامت سیمان گذشت
و قشر سنگی را
در کوچهٔ شبانهٔ بابُل
تا منتهای پردهٔ بودن
شکافت
آن سبزه زندگانی بود... .