مسحور / فروغ فرخزاد
بر او ببخشایید
بر او که گاهگاه
پیوند دردناک وجودش را
با آبهای راکد
و حفرههای خالی از یاد میبرد
و ابلهانه میپندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهای منقلب شب
خواب هزارسالهی اندامش را
آشفته میکند
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور میسوزد
و گیسوان بیهُدهاش
نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق میلرزند
ای ساکنان سرزمین سادهی خوشبختی
ای همدمان پنجرههای گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشههای هستیِ بارآور شما
در خاکهای غربت او نقب میزنند
و قلب زودباور او را
با ضربههای موذی حسرت
در کنج سینهاش متورم میسازند.
گریه / هوشنگ ابتهاج
امشب همه غمهای عالم را خبر کن!
بنشین و با من گریه سر کن،
گریه سر کن!
ای میهن
ای انبوه اندوهان دیرین!
ای چون دل من، ای خموش گریه آگین!
در پرده های اشک پنهان، کرده بالین!
ای میهن، ای داد!
از آشیانت بوی خون میآورد باد!
بربال سرخ کشکرت پیغام شومی است!
آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد؟
ای میهن، ای غم!
چنگ هزار آوای بارانهای ماتم!
در سایه افکند کدامین ناربن ریخت
خون از گلوی مرغ عاشق؟
مرغی که میخواند
مرغی که میخواست
پرواز باشد…
ای میهن، ای پیر
بالندهی افتاده، آزاد زمینگیر!
خون میچکد اینجا
هنوز از زخم دیرین تبرها.
ای میهن!
در اینجا سینهی من
چون تو زخمی است...
در اینجا، دمادم
دارکوبی بر درخت پیر میکوبد،
دمادم، دمادم...
تکوین / نصرت رحمانی
شهرداران کفن رسمی بر تن کردند
هدیهشان؟
قفل زرینی بود!
بوی نعش من و تو
بوی نعش پدران و پسران
از پس در میآمد ،
شهرداران میگفتند:
"نسل در تکوین است."
نعشها نعره کشیدند: "فریب است، فریب...
مرگ در تمرین است"
ماهیان میدانند
عمق هر حوض به اندازهی دست گربهست!
گورزاریست زمین ،
و زمان ؛
پیر و خنگ و کر و کور
در پس سنگر دندانها دیگر سخنی نیست که نیست..
دیرگاهیست که از هر حلقی ،
زنجیری روییدهست
و زبانها در کام
فاسد و گندیدهست!
لب اگر باز کنیم
زهر و خون میریزد.
ای اسیران چه کسی باز بهپا میخیزد؟
چه کسی؟
راستی تهمت نیست
که بگوییم پسرهای طلایی اسارت هستیم؟
و نخواهیم بدانیم نگهبان حقارت هستیم؟
نسلها پرپر زد!