نیما یوشیج و پرویز ناتل خانلری نوهی خالهی هم بودند و مادر ناتل (سلیمه کاردار مازندرانی) دخترخالهی نیما بود. نیما زادهی سال 1276 خورشیدی بود و ناتل زادهی سال 1292، بنابراین نیما شانزده سال از ناتل بزرگتر بود. هنگامی که نیما منظومهی افسانه را در زمستان سال 1301 به پایان رساند، و با آن به تدریج برای خود شهرت و اعتباری کسب کرد، ناتل هنوز کودکی خردسال بود و حدود ده سال سن داشت. پس از آن شهرت نیما به طور روزافزونی بیشتر شد و هنگامی که ناتل به سن نوجوانی رسید، نیما شاعری کاملن شناخته شده و نامدار بود. رابطهی نزدیک خانوادگی و رفت و آمد آنها در تهران سبب شد که ناتل به شدت تحت تأثیر نیما قرار بگیرد و نیما نقش معلم و مربی و مراد او را پیدا کند. نیما در یکی از یادداشتهایش به این موضوع با بیانی شوخطبعانه اشاره کرده:
"خانلری بچه بود، پیش من میآمد. من به او چیزهایی میگفتم. بهقدری در این بچه تأثیر کردم که مثل من چکمه میپوشید و کارد مطبخش را با مادرش دعوا میکرد که جلدکی مثل نیما به کمر ببندم." (یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج- ص 156 و 157)
ناتل دلبستگی زیادی به نیما داشت، بخشی از وقت آزادش را با او میگذراند و سرودهها و نوشتههایش را پاکنویس میکرد. او در مصاحبهاش با مجلهی "آدینه" از خاطرات دوران نوجوانیاش در رابطه با نیما چنین یاد کرده:
"وقتی که محصل بودم با یکی از همسنوسالها از مدرسه قاچاق میشدیم و میرفتیم خانهی نیما. خانم نیما، مدرسه، سر کارش بود، و ما هم مینشستیم و نوشتههای نیما را پاکنویس میکردیم. در آثار باقیمانده از نیما یقینن مقداری به خط بنده است. یک نکته دربارهی او گفتنی است و آن اینکه مدتی سعی کرد فابل بسازد (داستانهای پندآموز از زبان حیوانات) قریب به چهل فابل ساخته بود که مکررن با هم میخواندیم. در آستارا که بود صورت نهایی آنها را برای من فرستاد که ترتیب چاپش را بدهم. در آن زمان خود مؤلف باید از جیب مبارکش پول میداد تا اثرش چاپ شود. ناشر نبود. بساطی نبود. پشت نامهای که همراه فابلها فرستاده بود، به خط درشت نوشته بود که کاری بکن که برای من زیاد گران تمام نشود. بنده نتوانستم آنها را چاپ کنم. بسته پیش من ماند، ولی بعد لای یادداشتهایم گم کردم. اخیرن یک تکهای از آن را پیدا کردم که مواظبم از دست ندهم. نمونهی خط نیماست. قابل توجه است."
(آدینه- مصاحبه با دکتر خانلری- شمارهی 13- ص 26)
نیما هم در نامهای به برادرش که در 13 فروردین سال 1310 از آستارا نوشته، به این موضوع که شعرهای زیادی پیش ناتل داشته، اشاره کرده:
"در این گوشهی خلوت با این اخلاق و با قناعتی که من دارم باید خیلی در خصوص هرچیز فکر کنم. تا حالا هشت نه واقعه ساختهام، بهعلاوه یک منظومه به اسم عقاب که بعضیها بد نیستند.... چرا ناتل به من کاغذ نمینویسد؟ نوشته بودی شعر برای مجلهی شرق بدهم. پیش ناتل من خیلی شعرها دارم که هنوز منتشر نشدهاند. از همانها به مجله بدهد."
(ستارهای در زمین- ص 102)
نیما هم ناتل نوجوان را دوست داشت و به او دلبستگی خاصی نشان میداد. نام ناتل را او بر خانلری گذاشت، همانطور که نام نیما را بر خودش، نام لادبن را بر برادرش، نام نکیتا (ناکتا) را بر خواهر دومش گذاشت. در واقع ناتل برای نیما در حکم برادر دومش بود، برادری کوچک و دلبند. خانلری هم که این نام را خیلی پسندیده بود، بدون اینکه نام ناتل وارد شناسنامهاش شده باشد، نوشتهها و شعرها و کتابهایش را با نام پرویز ناتل خانلری منتشر میکرد و به این نام معروف شده بود. ناتل نام روستایی از روستاهای شهرستان نور است و خرابههای شهری قدیمی به همین نام در کنار آن قرار دارد. نیما در "افسانه" به آن شهر قدیمی ویرانه اشاره کرده:
هر دم امشب از آنان که بودند
یاد میآورد جغد باطل
ایستادهست، استاده، گویی
آن نگارین به ویران "ناتل"
دست در دست و با چشم نمناک.
در فاصلهی سالهای 1307 تا 1310 نیما با همسرش عالیه که تازه با او ازدواج کرده و بیشتر از دو سال از پیوند زناشوییشان نگذشته بود، در شهرهای مازندران و گیلان، از جمله بابل (بارفروش)، رشت، لاهیجان، آستارا، زندگی میکرد و معلم بود، ناتل هم در تهران زندگی میکرد و محصل بود. از این سالها تعدادی نامه به یادگار مانده که نیمای سی و دو سه ساله به ناتل شانزده هفده ساله نوشته، و با مطالعهی آنها میتوانیم تصویری از رابطهی بین آندو در این سالها ترسیم کنیم. نیما در این نامهها به ناتل درس زندگی میداد و سعی میکرد مسائل مهم زندگی از جمله عشق و عاشقی و رابطه با زنان و مسائل اجتماعی و غیره را برای او توضیح دهد. او انتشار کارهای ادبیاش در تهران را به خانلری واگذار کرده و به او مأموریت داده بود که آثارش را در تهران چاپ کند. نیما در این نامهها چند بار به این موضوع اشاره کرده، از جمله در نامهای که در تاریخ چهارم آبان 1308 از رشت به ناتل نوشته:
"خانلری عزیزم! منظومهای را که میخواستی با کمال بیحوصلگی پاکنویس کردهام. با همین کاغذ است. البته در موقع چاپ به آن عنوانی جز "مکتوب به دوستی مهجور" نخواهی داد. و همین نسخه را نگاه میداری که به خود من رد کنی. بعد از این با خودم شرط کردهام خیلی بیشتر قیمت به خطوط منحوس خود بگذارم."
(دنیا خانهی من است- ص 72)
یا:
"برای من بنویس ببینم "مرقد آقا" چاپ شده است یا نه. اگر بیست و پنج جلد از آنها حاضر باشد و فرستاده شود، بیموقع نیست. برای اینکه این روزها خیلی بیپول هستم. خودم آنها را به فروش میرسانم. به اندازهی کافی خریدار دارم. عدهای از آنها شاگردهای مدرسهاند. یک قرائتخانهی کوچک هم در اینجا هست که برای فروش قبول میکند. اقلن قیمت بعضی چیزها از این ممر به دست میآید. همین غنیمت است. پیش نفس خود خجل نخواهم بود که از نتیجهی افکار من چیزی حاصل شخص من نشده است جز این که حکایتی را به دروغ ساختهام که عدهای با معرفت ناقص خود در ادبیات یا به زبان ظاهری که دارند و آلوده به هزار غرض است، مرا مورد تحسین خود قرار بدهند.
بعد از این هم باز از اخبار کوچک اگر بنویسم، میفرستم. همینطور سه چهار حکایت هم ممکن است تهیه کنم که منتخباتی را که در نظر گرفتهام، کامل کند و آن هم چاپ بشود..."
(دنیا خانهی من است- ص 114 و 115)
یا:
"با وصف این از وقت خود میدزدم بلکه در آتیهی نزدیکی چند نوول مختصر به تهران بفرستم. ولی فعلن به گذران معاش خود بیشتر اهمیت میدهم. از میان چیزهایی که نوشتهام، هرچه انتخاب میکنم از همین نظر است. اعتنایی به قیمت ادبی در انظار ندارم... اولن تحقیق کنید، ببینید بلکه توانستید برای من بدون ضرر مالی، راه انتشار آنها یا یکی از آنها را فراهم بیاورید. اگر نتوانستید آن را هم حاضرم با یک کتابفروش شرکت کنم. ولی نه اینکه عنوان افسانههای یومیهی روزمره را با خط درشت روی آن بگذارند. دیگر این که بدانم در چه موعد شروع میکند و چه وقت میرساند و چقدر پول لازم است."
نخستین نامه که دارای تاریخ 15 مرداد 1307 است و نیما آن را از یوش به ناتل نوشته، با این سطرها شروع شده:
"با وجود اینکه زندگی دلکش کوهپایه مرا به خود مشغول میدارد، بعضی اوقات سیمای لاغر و گرفتهی رفیق کوچکم در نظرم مجسم میشود و من از ورای آن، کدورت و اضطراب آیندهی زندگانی مجهولی را میخوانم که مملو از اعمال و مشقات عجیب است..."
این نامه را که یکی از نامههای مفصل نیما به ناتل است، نیمای سی و یک ساله به ناتل پانزده ساله نوشته و موضوع اصلی آن زنان و دلبستگی به آنان و دوست داشتنشان است. نامه پیشدرآمدی فلسفی و روانشناختی دارد که بعید است ناتل نوجوان از آن چیز زیادی فهمیده باشد. به نظر میرسد که ناتل در آن سالها نخستین عشق دوران نوجوانی خود را تجربه میکرده و در این باره برای نیما مطالبی نوشته و با او درد دل کرده بوده، و نامهی نیما پاسخ به او و به منظور راهنمایی کردن و روشن کردن ابعاد موضوع دلبستگی به زنان و دوست داشتنشان برای او است. در انتهای پیشدرآمد نامه، نیما چنین نوشته:
"ممکن است این مقدمه با اصل موضوعی که راجع به تو در نظر دارم، ظاهرن متباین باشد، ولی من برای این مینویسم که فکر جوان تو را به تشخیص در اشیا عادت بدهم. و تو شروع بکنی که حقیقت هرچیز را از اصلیترین محل خود پیدا کنی. زیرا تو حرف مرا قبول خواهی کرد و میدانی من نویسندهی مشهوری هستم و خوب میتوانم فکر کرده و بنویسم. من به تو یک چیز را مطابق فلسفهی خود بگویم: پیش از آن که دوست بداری، همیشه سعی کن دیگران تو را دوست بدارند. این قاعدهی فتح فاتحین است، یعنی زنها. مردی که نسبت به زنی عشق میورزد، لازم است برای تأمین تقدیرات خود به بعضی صفات زنانه متصف شود. یعنی بعضی کرشمهها به دلربایی خود ضمیمه کند، و مردهای وجیه این حال را دارند که به زنی بیشباهت نیستند. به این اصطلاح که یک رگ از زن در آنها مخفی است. به این جهت زودتر از سایرین موفق میشوند، زیرا عشق اغلب مردم که کمهوش و ضعیفالفکر اند، به طور کلی مربوط به وجاهت ظاهر است."
در ادامهی نامه نیما ناتل را از اشتباه بزرگی که جوانها را بدبخت کرده، بر حذر داشته:
"اشتباه بزرگی که جوانها را بدبخت کرده، وامیدارد بنا به توقعات بیجای آنها، آنها را دوست بدارند، از همینجا به وجود میآید که غافل از ایناند که طبیعت به آنها وجاهتی نداده است که قلب فلان دختر را بیطاقت کند. به محض اینکه میبینند، میل میکنند، سرسری و کورکورانه عاشق میشوند، بهواسطهی یادآوری از وقایع مفروض بعضی کتابها، برخلاف واقع، همین که بعضی مواد در مجاری بدن ما مسدود ماند، زن را در مرتبه و عظمت به فلک میرسانیم. و در صورت ثانی لیکن همین که در خود لیاقت نادرالوجودی یافتیم و به آن لیاقت اهمیت دادیم، به واسطهی استغراق فکری خود در این مورد خیال میکنیم دیگران حتا بالعموم زنها نیز کم و بیش دارای همین لیاقتاند یا از عقب همین لیاقت میگردند.
این غفلتی است که به خودخواهی ما ضمیمه شده، با این خیال، بدون اینکه سیمای خود را در نظر بگیریم، به فلان دختر که در نهایت تکبر به زیبایی خود ایستاده است، نزدیک میشویم. قلب پاک و لایق خود را برای یک صورت غیر معلومالحقیقه تحقیر کرده، به پای او میاندازیم و این کلمات بیجهت به زبان میآید: "من تو را دوست دارم."
بدبختی از اینجا شروع میشود. این دختر نظر دقیقی به ما میاندازد. چیزی را که منظور نظر خود دارد و عبارت از وجاهت مطابق دلخواه او است، در ما نمیبیند. به این جهت به حقارت به ما نگاه کرده، رد میشود. یا دام خود را باز کرده ما را فریب میدهد. پس از آن ما آشفته و سرگردان میشویم. شبهای مه و اکتبر و دسامبر میسازیم. شرح ابتلای ما ورتر و گرازیلا میشود، در حالتی که در ایوان خانهی خود منتظر محبوبهی خود میباشد و بر او معلوم نیست این محبوبه روی تخت خواب که خوابیده است، بیجهت بدبختی که تألمات زندگانی او را خسته ساخته به طرف او ناله میکند. مثل نالههای حزنانگیز این آبشار کوچک که در روی تختهسنگهای کوهپایهی وطن من جاری میشود و من اغلب اوقات در مقابل آن نشسته، به آن در حال سکوت تماشا میکنم."
در بخش پایانی نامه، نیما از آشناییاش با زنها نوشته و استنباطش را از کلمهی زیبای عشق و تعریف فلسفی آن بیان کرده و بین ترحم و احساسات رقیق عاشقانه تفاوت قائل شده. او از ناتل دربارهی محبوبهاش پرسیده که کدامیک از این دو را داراست: رحم یا احساسات رقیق؟
"من با خیلی زنها آشنایی داشتهام و با نویسندگان آنها صحبت کردهام، آنچه ما از کلمهی زیبای عشق استنباط کرده و به آن تعریف فلسفی میدهم، حقیقتی به نظر میآید که به خیال شباهت یافته، متأسفانه کمتر آن را در بین این طایفه میتوانیم پیدا کنیم. و حسبالاتفاق اگر پیدا شد، رحمیست که با این حقیقت مشتبه شده است.
کدام یک از این دو را محبوبهی تو داراست؟ رحم یا احساسات رقیق؟ آیا میتوانی در روح او تصرف کرده، صفات قابل رشد را در او رشد بدهی؟ در صورت ناچاری اگر ممکن باشد این عمل برای موفقیت بهتر از تقاضای از روی عجز یا تهدید از روی غضب است؟"
و سرانجام از اینکه قسمتی از ابتدای جوانیاش را بدون تعمق در این مسأله گذرانیده، اظهار تأسف و خود را سرزنش کرده:
"متأسفانه من قسمت اول جوانیام را بدون تعمق در این مسأله گذرانیدهام. حالیه در کوهها و مغارههای وطن دوردست خود به یادآوریهای تلخ میگذرانم و به خودم ملامت میکنم: چه چیز باعث شد که من قسمتی از جوانی بازگشتنکردنی خود را به هدر داده، به تأسفاتی که طبیعت به طور حتم برایم تهیه کرده بود، بیفزایم؟
به این جهت با کمال احتیاط با محبوبهی خود زندگی میکنم و از دور به عشق خود سلام میفرستم. ولی وطن دوردستم را با اطمیان دوست دارم و در این دوستی به خودم هیچ نوع دستوری نمیدهم. چقدر خوش منظره است صحرای "بیشل" وقتی که آفتاب در آن غروب میکند. قبهی سفید مخروطی این بنای مذهبی که در انتهای آن واقع است، بیجهت زیارتگاه اهالی "اوز" نشده است. کاش مدفن عاشقی بود که بهواسطهی تألمات شدید درونی خود ترک زندگانی گفت و مردم فقط زیارتهای خود را به این اشخاص اختصاص میدادند."
نیما دومین نامهی به ناتل را که آنهم نامهای مفصل بود، در دی ماه همان سال (1307) از بابل (بارفروش) نوشت. هدف اصلیاش از نوشتن این نامه این بود که ناتل را از فکر شاعر شدن منصرف و به راه درست زیستن راهنمایی کند. گویا یکی از خویشان نزدیک خانلری (فریدون کاردار) در آن روزها با نیما ملاقات کرده و از ناتل گله کرده بود که وقتش را به شاعری میگذراند و از نیما خواسته بود که او را نصیحت کند. بیشتر نامه دربارهی عذابی بود که نیما از وضعیت بد مالی و تنگدستیاش میکشبد، و تألمات و تأسفات دلتنگیها و بلایای وارده و ...
"وقتی که اوضاع و حوادث محوشده را یکایک از نظر میگذرانم سرم از سنگینی حوادث تکان میخورد. خیال میکنم خیلی سن کردهام و مثل اینکه هرچیز موذی آفریده شده میخواهد چیزی را از من بدزدد. تمایلات قلبی در این میان بهانهاند."
"از همه جا بهتر وطن من بود که با برادر و خواهرم در آنجا بزرگ شدم، دهکدهی کوهستانی خلوتی که بدبختانه از آن دورم و هنوز زندهام. در این صورت چه خوشی به من میگذرد؟ من که به یاد یک شب زندگی در وطن خود متصل آه میکشم."
"زندگی سراسر عبارت از تألم است. چنانکه اگر خود را مکلف بداریم زندگانی عبارت از تکلفات مضاعف است. ولی من از این حیث راحتم. عادت کردهام که بدون تغییر عقیده، ساده زندگی کنم. معهذا از جهات دیگر در زحمتم. بیش از ده سال است در این زحمت میگذرانم. تمام حرفها، تکذیبها، خودنماییها، در اطراف من مثل زمزمهی حشرات میگذرند و من با بدی وضع معیشت خود و به حال تحقیر به معارف و تعالیم کنونی، بنیان جدید آنچه را در نظر گرفتهام، طرح میکنم."
"من با تعذیب روح، جسمم را ضعیف ساخته، بعد با این قسم غذاب که به جسم خود میدهم روح خود را شورانگیزتر میکنم... من ریاضت میکشم برای اینکه بر بلایای وارده به خود بیفزایم. اول بهواسطهی کنارهگیری از مردم وضع معیشتم مختل شد، بعد تجرد و تنهایی و حالت بهتآور کوهها به من فکرهای موذی را داد. نوشتن بیشتر فکرم را مغشوش کرد. رویهمرفته یک وقت دانستم که این سرنوشت برای فناساختن من تهیه شده است."
و بعد نیما به حرف اصلیاش پرداخته که همانا نصیحت کردن ناتل است و منصرف کردنش از فکر شعر و شاعری و ...
"چند روز قبل فریدون (جناب پسرخاله) که از جنگ با ضحاک برمیگشت- چون با یکی از متنفذین جنگیده بود- به بارفروش آمد. به مهمانخانه رفتم. او را به خانهی محقر خودم آوردم. خیلی از این دیدار خوشوقت شدم. مخصوصن در خصوص اینکه زندگانی مادی، معرفت و زحمت مادی نیز لازم دارد، صحبت به میان آمد و صحبت راجع به تو بود. من میخواهم تو را از بلیهای که خود من به آن دچار هستم، قلبن نجات بدهم. اگرچه میدانم فایده ندارد. من هم آنوقت که به سن تو بودم اگر به من میگفتند مثل تو قبول نمیکردم، ولی در آن سن من شاعر نبودم. چند سال بعد بدبختی شروع شد. عاشق دختری روحانی و ساده شدم- دیگر هرکه هرچه به من میخواند باطل بود. خودم را به خودم تسلیم کرده، کاملن شاعر شده بودم.
اگرچه مؤثرترین شعرهای مرا آن زمانها به من یادگار داد با وجود این، دوست جوان من! متأسف میشوم چه چیز مرا بر آن داشت که من آنقدر فریفتهی تأملات بیفایدهی خود باشم."
در پایان هم خطاب به ناتل نوشته:
من آنچه لازم بود برای تو نوشتم. شاید یک روز به کار تو بخورد. بعد از این از چیزهایی مینویسم که تو آنها را دوست داری. از قشنگی جنگلها، رودخانهها و زندگانیهای مردمی که من نزدیک به آنها زندگی میکنم. یقین دارم برای تو اینها نقلهای دلکشی خواهند بود. تو در عوض برای من شعر خواهی فرستاد. نه فقط از اوزان جدید بلکه طبیعیترین آنها و بهترین طرحی که برای ادای موضوع هر قطعه شعر خود ایجاد کردهای.... در عین حال میل ندارم خودت را خسته کنی. همه چیز را برای آسودگی خودت بخواه. هروقت دلتنگ نیستی لازم نیست حتمن غمانگیز بخوانی. یک قطعهی بشاش را شروع کن. این راه بسیار دارد. چند قطعهی متمایز از هم را در نظر بگیر. هردفعه به یکی از آنها بپرداز. ببین از کجا تو را میکشند. از همان طرف برو و به هیچکس در این موقع گوش نده. حتا به نصایح من که میدانی خیرخواه توام...."
(دنیا خانهی من است- از ص 35 تا 40)
نامهی سوم را نیما از بارفروش به ناتل بنوشت و تاریخ آن چهارشنبه هشتم اسفند 1307 بود. پدر ناتل بیمار بود و ناتل نگران حال پدر بیمارش بود. نیما با این نامه کوشیده بود که او را دلداری دهد و رنج و اندوهش را التیام ببخشد.
در ابتدای نامه نیما به بحث کلی نظری دربارهی تأثیرات و تأثرات و تألمات پرداخته و دربارهی اختیار و اراده و "اعمال اختیاریهی ما که میتواند مظهر دیگر اراده واقع شود و غالبن معلول اعمالیست که از روی جبر طبیعی به آن اراده میکنیم، نه اینکه به واسطهی تلقینات خارجی" نوشته است. و در ادامه سعی کردن با جملات تسلیدهندهی اندوه ناتل نوجوان را تسکین دهد و از نگرانیاش بکاهد:
"اگر علاج عیب مرا به من بدهی من آن را از روی دوستی و صمیمیت که به تو دارم، به کار میبرم، برای اینکه از تألمات روح تو که شبیه روح من آفریده شده است، کم کنم.
افسوس، من به نوبهی خود میتوانم تو را تسکین بدهم ولی عاجزم از اینکه به تو بگویم: گریه نکن.
...
دوباره عکس او را به دست بگیر و برای او گریه کن. او پدر است. او را همیشه دوست بدار و برخلاف فلسفههایی که در قرن حاضر میخواهند از راه غیر عملی عاطفه را از مردم سلب کنند، تو او را بر همه چیز ترجیح بده. زیرا همین بهواسطهی اوست که تو خود را رجحان میدهی. او تو را به وجود آورد و بهواسطهی اوست اگر حس خود را مهمتر از حس او فرض میکنی. زمانی میرسد که مثل من افسوس بخوری. میدانی پدر خیلی نایاب است.
در این دیگر ارادهی قوی یا ضعیف ما دخالت ندارد. جدیتها و خودپسندیهای بشری علاج آن را نمیکند. وقتی که در و پنجرهی اتاق خلوت تو باز میشود، او در آن گوشه ایستاده به تو نگاه میکند. و به هر طرف که نگاه میکنی او راه میرود. پسر! او پدر تست و با تو همه جا حرف میزند."
(ستارهای در زمین- ص 81 تا 84)
نامهی چهارم را نیما وقتی به ناتل نوشت که از طریق نامهای که ناتل به او نوشته بود، خبردار شد که او پدرش را از دست داده است. این نامه که نیما آن را در چهارم اسفند سال 1308 از لاهیجان به ناتل نوشته، نامهایست سراسر دلداری، و نیما سعی کرده تا با کلامی مهرآمیز و آرامشبخش دوست جوانش را تسلایخاطر دهد و از غم سنگین او بکاهد:
"خبر دردناک تو رسید. در موقعی که از هیچ طرف برای من کاغذ نمیآید، رسیدن این کاغذ از بدبختی من بود. چندین مرتبه در حین خواندن چشمهایم را بستم، مثل اینکه ممکن بود به این وسیله به مفاد آن پی نبرم- ولی قدرت انسان محدود است و خیال او کنجکاو.
این اولین محنتی است که حتا نمیخواستم خیال من نیز دربارهی تو آن را جسته باشد. در لاهیجان منبعد من به چه نحو قلب خود را با خیال تو مشوش ندارم؟ چطور به این کاغذ تو جواب بدهم؟
به مرور زمان مفهوم هر کلمه در نظر انسان تأثیرات خاصی پیدا میکند. کلمهی پدر امروز برای من یک کلمهی زهرآلود است. تو چرا مرگ را با آن ترکیب کردهای؟
آیا هنوز زود نبود این تلخی از لبهای تو بیرون بیاید؟ ولی قوهای که به من و تو این رنج را عطا میکند، به من میگوید این صلاح سرنوشت انسانی است. بدون آنکه بتوانیم آن را تغییر بدهیم. طبیعت اینطور کرد که هروقت در را باز میکنی و پدرت را نمیبینی، خود را به گریه مشغول بداری. باید تصدیق کرد که قوهای فوق هدفهای ما وجود دارد. زندگی از رنج و خوشی آمیخته است. تو میخواهی همیشه خوشحال باشی؟ مخصوصن چیزی از خوشحالی تو میکاهد، برای اینکه خطای تو به تو ثابت شود. همینطور همیشه نیز نمیتواتی رنجور بوده باشی. در این موقع که این بلیه به تو روی آورده است، خود را در بین دو حال بسنج.
من که نیما هستم بهطور معمول، مثل دیگران، به تو و خواهرهای تو و خانم عمهی تو تسلی نمیدهم. گفتن و نگفتن من مصیبت وارده به شما را از بین نمیبرد. فقط به تو یادآوری میکنم: تو میدانی که از اردیبهشت 1305 من هم از همین بابت اشک میریختم. بینهایت پدرم را دوست داشتم. چونکه علاوه بر پدری، وجود منزهی بود. به این جهت آن واقعهی ناگهانی توانست روح مرا خیلی تغییر بدهد. بهطوری که تاکنون برای من میسر شده است ذخایری از تجربه در قلب خود اندوخته باشم...
... در این ساعت تو در ورطهای هستی که باید به تو کمک کنم. به این جهت بود که برای من کاغذ نوشتی و من میدانم که راجع به هیچ چیز فکر نمیکنی مگر راجع به او.
من هم از همین راه به فکر تو رجعت میدهم. این را به یاد بیاور وقتی که در "مهمانخانهی فرانسه" منزل داشتید، اکثر اوقات او را میدیدی که در مقابل تو راه میرفت و راجع به آتیهی فرزندش، نوهی خالهی من، که تو باشی، فکر میکرد. در آن زمان تو کوچک بودی. وصف مرا از دور میشنیدی. بعضی از دواوین شعرا را که او برای تفنن خود خریده بود، برمیداشتی و سرسری مطالعه میکردی. ولکن با کمال وضوح میفهمیدی که این پدر تو دوست داشت همیشه فکر کند. و آن فکر را برای نجات تو به کار میبرد. تو چرا این کار را نکنی؟
خیال نمیکنم تو پسری بوده باشی که چیزی را که او دوست میداشت، دوست نداشته باشی. مثل این است که او الان در مقابل تو ایستاده، به تو میگوید: "اگر یک دستمال کوچک هم از من یافتی، آن را به یاد من بردار و ببوس." زیرا که یک زمان این دستمال به او نسبت داشته است.
پس تو فکر را دوست داشته باش. این روزها راجع به رنج و ماتم خود فکر کن. فکر کن که تا چه اندازه باید مطیع بوده باشی. او دیگر با تو حرف نمیزند. تو هم با او حرف نزن. هروقت که به یاد او میآیی، عمدن خود را به کارهای دیگر مشغول بدار، ولو اینکه برخلاف میل تو باشد. مخصوصن با قلب خود لجاجت کن. به گردش برو. یک نفر ولگرد باش.
برای من کاغذ بنویس. هر مصیبتی در قلب من ریشه دارد. اگر دیدی نمیتوانی طاقت بیاوری و مشقت تو خیلی بیشتر از راحت است، لاهیجان فرارگاه تو است. منزل کوچک من منزل خود تو خواهد بود. وسوسه به خاطر خود راه نده. من در اینجا بیکار نیستم. بعضی کتابهای خوب دارم. اطراف من پر از جنگلهای ساکت و خنک است. به مصاحبت با من چنان خواهی گذرانید که خیال میکنی در عالم ارواح واقع شدهای. پس از آن به مرور خواهی دید که زمان بهترین داروی قلب انسان است."
(دنیا خانهی من است- ص89 تا 91)
نامهی بعدی را نیما در سال 1310 از آستارا به ناتل نوشت. این نامه که از نامههای مفصلش است، اختصاص دارد به "تألمات و تأسفات" او و نگرانیها و دغدغههای روان آزرده و رنجدیدهاش و گله و شکایت از اوضاع روزگار ناموافق. در ماه آذر همین سال 1310، نیما نامهی دیگری به ناتل نوشت که موضوع آن تحول ادبی و فکر ادبی جدید و ... است. در پایان این نامه او به ناتل چنین نوشت:
"بدانید که من در گوشهی این ساحل که اینهمه از شما دورم، در فکر شما هستم. نهایت خوشبختی من در این است که یک قطعه از شعرهای جدید خودتان را برای من بفرستید که با نظر عصری یعنی نیماپسند و مردود نویسندگان عالیمقام تهران ساخته شده باشد. من با حظ وافر آن را خواهم خواند. از همین ساعت اتتظار آن را میکشم."
(نامههای نیما یوشیج- ص 94)
آخرین نامهی به یادگار مانده از نیما به ناتل را او در هفتم آذر سال 1315 از تهران نوشت. در آن سال ناتل بیست و سه ساله در رشت زندگی میکرد و دبیر ادبیات بود. نیما در این نامه به ناتل سفارش یکی از شاگردانش را کرده که در آن سال در رشت شاگرد ناتل شده بود. در پایان نامه نیما چنین نوشته:
"محصلین بالعموم یک بار سنگین را به دوش میکشند: باید چیزهایی را بدانند که دانستن آنها لزوم ندارد. همینطور بهعکس باید نسبت به چیزهایی که برای زندگانی آتیهی آنها از ضروریات محسوب میشود، بیاطلاع باشند.
محصلینی که این موقعیت را دارا هستند درخور ایناند که نسبت به آنها سختگیری نشود. زیرا که تحصیل برای آنها به دست آوردن یک وسیلهی امرار معاش است. باز هم میرهادیزاده را به شما میسپارم. چون میدانم که حرف مرا زمین نمیگذارید و بهاندازهی لزوم او را در نظر خواهید گرفت، حرف دیگر نمیزنم. خودش این کاغذ را برای شما میآورد. و به این بهانه چیزهای دیگر هم یادآوری میشود."
(کشتی و توفان- ص 115 و 116)
رابطهی نیما و ناتل، آنطور که از این نامهها برمیآید، تا سال 1315 خیلی دوستانه، محترمانه و مهرآمیز بوده است. آغاز تیره شدن رابطهی آنها و ایجاد بدگمانی و سوء تفاهم در نیما نسبت به ناتل سالهای اول دههی بیست است، از زمانی که ناتل دکترای زبان و ادبیات فارسی را از دانشگاه تهران با نوشتن تزش با عنوان "تحول غزل در شعر فارسی"، با راهنمایی ملکالشعرای بهار، دریافت کرد، تزی که بعدها آن را با عنوان "تحقیق انتقادی در عروض و قافیه و چگونگی تحول اوزان غزل فارسی" منتشر کرد. نیما معتقد بود که ناتل این تز را از روی نوشتههای او اقتباس کرده (یا به بیان خودش- کش رفته) و از این موضوع خیلی دلآزرده و ناراحت بود. بعدها در این باره چنین نوشت:
"اما بعدها این جوانک که دکتر شده بود "طرح تطور غزل در ایران" مرا کش رفت." (یادداشتهای طاهباز- ص 207)
تیرگی بیشتر رابطهی این دو مربوط است به تابستان سال 1325 و برگزاری نخستین کنگرهی نویسندگان و شاعران ایران. در این کنگره نیما از دست ناتل خیلی دلخور شده بود و معتقد بود که ناتل سعی کرده با همدستی دیگران او را تحقیر کند و کوچک جلوه دهد. در این باره هم نیما چنین نوشته:
"در کنگرهی نویسندگان در سرکوبی من به توسط موشکدوانی ناتل خانلری خیلی سعی شد. مرا میخواستند تومال کنند." (یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج- ص 54)
انتشار مجلهی سخن توسط ناتل و اینکه در آن مجله به نیما هیچ اعتنا و توجهی نشد و شعر یا نوشتهای از او منتشر نشد، عامل دیگری بود که سبب رنجش و آزردگی خاطر نیما شد و او در یادداشتهایش چند بار به این موضوع اشاره کرده، از جمله:
"شعر با استغراق و جمعیت خاطر به دست میآید. ممکن است کسی یک ساعت شاعر باشد و یک سال نه. ممکن است کسی یکی دو سال شعر بگوید، تمام عمر نتواند و شاعر نباشد. ما در زمان خودمان هم نمونه داریم (از خیلی نزدیکان خودم) اول به قدر مقدور شعر میگفت. بعد مجلهنویس شد، برای اینکه روزی کرسی وزارت را به دست آورد، اما پشت مجلهاش بنویسد شعر وحشی را:
هنر کمیاب باشد ور بسی هست
هنر چیزیست کان در کم کسی هست."
(یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج- ص 29)
یا:
"اخیرن در این ماه اردیبهشت 1333 یک شاعر آمریکایی به ایران آمد که در مجلهی سخن از او اسم هست. دعوت شد از شعرایی که شعر نو (به اصطلاح خودشان) دارند. سرمد (به قول خانم سیمین آل احمد) در آنجا بود. اما خانلری مرا دعوت نکرد که افتخارات من زیاد بشود با آن مردکهی آمریکایی، و نشد."
(یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج- ص 202)
یا:
"اما بعدها من به او (ناتل) گفته بودم کلی و قالبی نباید نوشت. باید به جزئیات خارج پرداخت. آن را موضوع سرمقاله به اصطلاح "کلیت" در مجلهی سخن کرد..."
(یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج- ص 157)
یا:
"وقتی مجلهی سخن را میخوانم، عصبانی میشوم. وقتی که میبینم چه غلط در خصوص وزن شعر فارسی سرمقاله میدهد، عصبانی میشوم، اما او پول دارد، رفاهیت دارد و زندگی میکند، و برای من وقت نیست که کار کنم. عمر من از گذران بد من و بدی وضع داخلی من حرام دارد میشود، و این جانورها دارند جولان میدهند."
(یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج- ص 210)
یا:
"مجلهی سخن پارسال جشن شعر نو گرفت. و کشف سنتز او مرتب و غریب شد. این جوان که مدح مرا میکرد و یک مدیحهی او دربارهی من در نزد دکتر هشترودیزاده است (شعر من نغز اگر بود چه عجب/ زانکه استاد شعر من نیماست) اما بعدها این جوان که هنر متوسطی دارد، هنر و علم فونتیک را در اروپا خواند، هوس پیشوایی را در ادبیات در نظر گرفت، هنر او، علم او، برای او وسیلهی ترقی او در پول و منصب است. در کنگره خیلی خدشه انداخت و کنگره را واداشت که اسم مرا به اسم "نیمای مازندرانی" در ردیف هزار نفر که شعر تازه گفتهاند، گذاشت و امروز خیال میکند شعر جدید من یعنی بالشویکی و با جریان امروز دارد آن را به هم میزند. در رادیو هم دلال و دلقک دارد.
اگر مثل حفارها علمای نحقیق بعدن تحقیق کنند، خواهند دانست چطور این جوان شارلاتان از من میگیرد و ناقص بیان میکند. کم کم (با بحور مختلف شعر گفتن را) به حساب شعر آزاد احمقانه گرفته است. در کاویان شمارهی مخصوص عید سال 1334 در آخر مصاحبهاش میگوید عواطف وزن داده شود، و حال آنکه عواطف موضوع نیست و عیبهای خارجی و ضمنی موضوع است. اما مردم را احمق پیدا کرده و مشغول است، تنوع وزنی را که با بحور مختف این جوان در نظر گرفته، به تفنن سر و صورت میدهد نه به وزن طبیعی"
(یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج- 2 210 و 211)
یا:
"مجلهی سخن و هنر امروز، برخلاف سخن و هنر امروز است. نردبان ترقی است. پسر اعتصامالممالک، اگر مجلهاش را حوصله کنم، شماه به شماره، مسخرهی بزرگی خواهد بود. قارچ پوسیده میخواهد راش باشد. مجلهی سخن و هنر امروز (یعنی مجلهای که شعر نیما یوشیج در آن وجود ندارد) یعنی ننگ بر من گذارده نشده است که به همپای آن شعرهای مزخرف این مجله شعر من هم مخلوط باشد- اما هدف مجله را باید دید- این جوان همه جور اسباب را فراهم آورد که از من اسمی نباشد. پس از آن همه جور از حرفهای من دزدید و وارونه سرمقاله و سایر چیزها قرار داد.... خانلری در مجلهاش که ضد اخلاق است، در این مجله از دانش و آزادگی مقاله دارد. این جوان ناجوانمرد و جاهطلب و متشاعر حرفهای "دو نامه"ی مرا گرفته، به طور ناقص موضوع سخنرانی خود در جشن دوستان "سخن" قرار داده است. من وقت ندارم. من زندگی داخلیام خراب است و الا میدانستم او را چطور با فونتیک و مونتیکش به قبر بیندازم. اما جایی که گربهها نمیرقصند موشها به جنب و جوش میافتند."
(یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج- ص 204 و 205)
مجموعهی این رنجشها و آزردگیهای خاطر نیما از ناتل و مجلهی "سخن" او بود که سبب شد وقتی در 22 مرداد ماه 1332 نامهی ناتل، با این مضمون، به نیما برسد:
"آقای نیما یوشیج
مجلهی سخن برای آنکه عقیدهی اهل نظر و صاحبان ذوق را دربارهی "شعر نو" که اکنون مورد بحث است و موافق و مخالف فراوان دارد، تحقیق کند و در معرض استفادهی عموم قرار دهد، پرسشنامهای در این باب تهیه کرده است که نسخهی آن به ضمیمه از نظر عالی میگذرد. متمناست پاسخ هر سوآل را به کمال اختصار (حداکثر سه سطر) مرقوم دارید تا در مجله درج شود. – دکتر پرویز ناتل خانلری
یک- آیا به نظر شما تغییر و تجددی در شعر فارسی لازم است؟
دو- آیا وزن شعر فارسی را درخور تغییر میدانید؟ در این صورت چه نوع وزنی به نظر شما باید جانشن وزنهای معمول شود؟
سه-...
در پاسخ به آن نیما، متن طنزآمیز کوتاه ولی پرمعنا و دارای ایهام زیر را در آذر همان سال برای مجلهی سخن فرستاد:
"مجلهی سخن
مجلهی ادبیات و دانش و هنر امروز
جواب من به پرسشنامهی شما به شما نرسیده است؟ تعجب میکنم. ولی اکنون برای من حوصلهی تجدید آن جواب نیست. به همین اکتفا میکنم: شما دیر رسیدید. قطار حرکت کرده بود.
تجریش
نیما یوشیج"
(نامههای نیما یوشیج- ص 183)