.

.

مقهور / محمد رضا راثی پور


هر روز مثل دیروز

از کله سحر 

تا وقت بوق سگ

با سایه همیشه ملال آور

گسترده هر کجا که بگویی بساط را

خشکانده برگ و بار  نهال نشاط را


سنگینی وقاحت خود را

با هر سرک کشیدن در انزوای  ما

اثبات می کند

آنسان که پرت کردن کبریت نیم سوز

در پیتهای بنزین

بی اعتنا به پچ پچه ناسزای ما


هر روز مثل دیروز

از کله سحر

تا وقت بوق سگ

ما در خیال و خواب هزاران حماسه را

تصویر میکنیم

افتادن تصادفی چند برگ را

آغاز روز حادثه تعبیر می کنیم

ما را چه زنده داشته جز روز انتقام

آندم که تیغ خشم بر آریم از نیام


ما مرگ را که از رگ گردن هم 

نزدیکتر به ماست

مقهور این لجاجت و انکار کرده ایم

نبض همیشه خفته  و آزاد از اضطراب

آیینه ای که بر دهن ما گرفته اند

و مکث قلب ما

حجت تمام کرد به میراث خوار ها

اما حضور ما شبح سخت جان ما

پا کوفت بر زمین لجاجت که زنده ایم به کوری چشم هرکه نیارد دید!

از کله سحر

تا وقت بوق سگ!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد