سالهاست که طلوع آرامی نداشته ایم.
شب ها بی خبر شبیخونی به آرمشمان می زنند و صبح هاج و واج چشم باز می کنیم
دنیا بر سر قدرت طلبی قدرت طلبان در حال نابودیست
جان آدوی هم بازیچه دستانشان
نور امیدمان در پس هر طلوعی کم سو تر می شود
روانهامان خسته تر
مهر و عطوفت صادقانه شبیه سوزنی شده در کاهدان هر از گاهی اگر جایی بذل محبتی می بینیم اجتناب می کنیم از همیاری به گمان اینکه کاسه ای زیز نیم کاسه هست
آیا رسالت اشرف مخلوقات این بود که دست خود را به خون هر جنبنده ای آلوده کند
آیا فلسفه تپشهای سینه مان این همه قساوت بود
تصویرمان از دنیایمان روز به روز تار تر می شود