تصویر خیالانگیز سایه از شعر "افسانه" در تابلوهای شعری نیما یوشیج نمودار شد، تصویر دلانگیزی از سایهی امرود وحشی بر سنگ:
آن زمانی که امرود وحشی
سایه افکنده آرام بر سنگ
کاکلیها در آن جنگل دور
میسرایند با هم هماهنگ.
حدود بیست سال بعد، در شعر "پدرم" تصویری دیگر از سایه در تابلوهای شعری نیما ظاهر شد: سایهای در سیاهی شبی چون قیر، سایهی اسبی؟ یا دیواری فروریخته؟
مادرم جسته، میافروخت چراغ
سایهای میشد گویی در قیر
بسته بود اسبی آیا در باغ؟
یا فرود آمده دیوار به زیر؟
در شعر "ای عاشق فسرده!" هم سایهی کمرنگ بید سبزرنگ نگونسر را میبینیم، سایهای پناهگاه عشاق:
ای بید سبزرنگ نگونسر، محبوب عاشقان!
عشاق را به سایهی کمرنگ تو پناه.
شعر "اندوهناک شب" شعری سرشار از سایههای وهمانگیز است و از این نظر در میان تابلوهای شعری نیما یوشیج شعری ویژه و بیهمتاست. در آغاز تصویری از شب را میبینیم که در آن سایهی هر چیز زیر و روست و هر سایهای رمیده و به کنجی خزیده است:
هنگام شب که سایهی هرچیز زیر و روست
دریای منقلب
در موج خود فروست
هر سایهای رمیده، به کنجی خزیده است
سوی شتابهای گریزندگان موج.
بنهفته سایهای
سر بر کشیده ز راهی.
این سایه از رهش
بر سایههای دیگر ساحل نگاه نیست
او را اگرچه پیدا یک جایگاه نیست
با هر شتاب موجش باشد شتابها.
او میشکافد این ره را کاندر آن
بس سایهاند گریزان.
خم میشود به ساحل آشوب
او انحنای این تن خشک است از فلج
آنجا، میان دورترین سایههای دور
جا میگزیند
دیده به ره نشیند.
در ادامهی همین شعر، در روشنایی مهتاب، اندوهناک شب را میبنیم که به جای سایهی دویده به ساحل، تنها روی سنگی نشسته. و آن سایهی دویده به ساحل به راهی دور رفته و ناپدید شده:
چون ماه خنده میزند از دور روی موج
در خردههای خندهی او یافتهست اوج
موجی نحیفتر.
آن سایهی دویده به ساحل
گم گشته است و رفته به راهی
تنها بهجاست بر سر سنگی
بر جای او اندوهناک شب.
و او، آنکه "تنها نشسته در کشش این شب دراز"، افسردهحال و با چشمان اشکآلود، بر موجها مینگرد و از پس پردهی لرزان چشمان اشکآلود چنین میپندارد که "کار همه سایهها چو او، باشد گریستن":
در زیر اشک خود همه جا را
بیند به لرزه تن
پندارد اینکه کار همه سایهها چو او
باشد گریستن.
در شعر "گمشدگان" هم، مانند شعر "اندوهناک شب" سخن از دریا و موج است و سایهای که در خانهی موج میآرامد:
با چشم نه خواب دیدهی دریاییش
بر ساحل و خفتگان آن مینگرد
چون سایه میآرامد در خانهی موج
از خانهی ویرانهی خود میگذرد.
در شعر "سایهی خود"، مردی مرموز که "در ساحت دهلیز سرای من و تو" نشسته و اندوهگین در حال فکر و خیال است، وقتی که ناگهان نگاهش بر سایهی خودش میافتد، سایهای که از او جدا نیست، لبخندی میزند و سپس فریادی میکشد و ناپدید میشود:
اما چو به ناگهان نگاهش افتد
بر سایهی خود، اگرچه از او نه جدا
لبخند زده
فریاد برآورد، بماند
از چشم من و تو در زمان ناپیدا.
یکی از خیالانگیزترین سایههای شعر نیما در تابلوی شعر "داستانی نه تازه" ترسیم شده، سایه درخت فندق پیر ، گسترده بر زمین:
اندر آن جایگه که فندق پیر
سایه در سایه بر زمین گسترد
در شعر وهمانگیز و پر از درد و رنج "کار شبپا" هم سایهی گراز رمنده را میبینیم:
میدود دوکی، این هیکل اوست
میرمد سایهای، این است گراز.
شب موذی سنگین و سهمگینی بر حاشیهی جنگل باریک و مهیب حاکم است و سایههای شب ترسناک و وهمانگیزند:
چه شب موذی و سنگینی!
همچنان است که او میگوید
سایه در حاشیهی جنگل باریک و مهیب
مانده آتش خاموش.
در بند نخست شعر "پادشاه فتح" تصویر شبی وهمانگیز را میبینیم که در درون تیرگیهای مزورش سایههای قبرهای مردگان و خانههای زندگان در هم آمیخته است:
در تمام طول شب
کاین سیاه سالخورد انبوه دندانهاش میریزد
وز درون تیرگیهای مزور
سایههای قبرهای مردگان و خانههای زندگان در هم میآمیزد
در تابلوی شعر "آقاتوکا" هم تصویر سایهی مردی را بر دیوار میبینیم، در شبی مهتابی، مردی در درون اتاق که در قاب پنجره نشانهاش ناپیداست:
ز مردی در درون پنجره ماندهست ناپیدا نشانه
فتاده سایهاش در گردش مهتاب، نامعلوم از چه سوی، بر دیوار.
و سرانجام در شعر "تو را من چشم در راهم"، نیمای چشم به راه را میبینیم که شباهنگام، آنگاه که در میان شاخههای درخت تلاجن سایهها رنگ سیاهی به خود میگیرند، چشمانتظار برادر عزیزش نشسته:
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی.