درگذشت بهمن صالحی یا بنا به آنچه شناسنامهاش گواهی میدهد، حسن نوغانچی صالح، شاعر نامآشنا، از خبرهای نیمه دوم هفته گذشته در حوزه هنر و ادبیات بود. این شاعر که به سال ۱۳۱۶ در رشت به دنیا آمد، آثار متنوعی در قالبهای قدمایی، نئوقدمایی و نیمایی در کارنامه دارد. او سالها در شهر زادگاهش زیست و بنا به بیماری نزد دخترش در کرج رفت و همانجا در بیمارستانی درگذشت. پیکر او صبح دیروز چهارشنبه طی مراسمی در رشت تشییع شد و به خاک زادبومش برگشت.
صالحی، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود به پایان رساند و از سال ۱۳۳۳ به شعر و شاعری رو آورد و همزمان آثار بزرگان شعر و ادب فارسی را بهطور جدی مطالعه کرد. در سالهای آغازین شاعریاش در سیاق قدما مینوشت و بیشتر غزل مینوشت. بعدها با نیما آشنا شد و تحتتاثیر مکتب و مشرف فکری او، طبع شاعری خود را در شعر نو آزمود.
از سال ۱۳۴۵ که نخستین مجموعه از اشعارش را به نام «افق سیاهتر» منتشر کرد، تا پایان زندگی کتابهای زیادی از او چاپ شد که از آن میان میتوان به «باد سرد شمال»، «کسوف طولانی»، «نخل سرخ»، «میراث عاشقان»، «بانوی آب»، «سمبولیسم عرفانی حافظ»، «تاریخ تغزل» و ... اشاره کرد. در ادامه یادداشتهایی از دو تن از دوستان شاعر او درباره زندگی و شعرش میخوانید.
به پرنده به شب به آزادی
غلامرضا مرادی: بهمن صالحی هم از میان ما رفت. با غزلوارههای نگفتهاش، آیینیهای ننوشتهاش و نیماییهای ناتمامش. دوم دبیرستان بودم که با شعر او آشنا شدم. با شعر نیمایی بلندی به نام «زندگی ارزان» که در یکی از نشریههای آن روز چاپ شده بود. نسخههای مجله نایاب شده بود و آنهایی که تهیه کرده بودند، دست به دست میگرداندند. همان شعرش باعث شده بود که شعرهایش را مثل سایه تعقیب میکردم و مجلهها و روزنامههایی را که در آنها شعر چاپ میکرد، در هوا میزدم.
بعدها در سالهای حدود چهل و هفت و هشت به بعد، غزلهایی چاپ میکرد که با «حنجره زخمی تغزل» منزوی پهلو میزد و با نئوکلاسیکهای شیبانی برابری میکرد. آن سالها را پشتسر گذاشتم تا اینکه در ۱۳۵۶ همکار اداری او شدم. چیزی که از او کمتر میخواستند کار اداری بود. او حسابدار بود، اما هر اهل ذوقی که پا به «فرهنگ و هنر» میگذاشت، سراغ شعر او را میگرفت و او هم با تلفن خبرم میکرد و با هم شعر میگفتیم و شعر میشنیدیم. در شبهای شعر منتهی به انقلاب، همهجا از او شعر «مزارع سبز شمال» را میخواستند و او هم که این شعر با خون و گوشت او درآمیخته بود، میخواند: «من از مزارع سبز شمال میآیم/ ز سرزمین برنج این طلای تلخ سفید/ که دانهدانه آن قطرهقطره خون من است».
بهمن صالحی هر وقت سراغ شعر میرفت، تمام خیالش را ورز میداد و کار متفاوتی ارایه میکرد. شعر «شب انقلاب» او که در شب پیروزی انقلاب نوشته شده بود، بعدها چاپ شد و نام او را بیش از پیش بر زبانها انداخت و چنان نامبردارش کرد که محافل شعری او روی دست میبردند و مطبوعات ادبی پیدرپی از او کار جدید میخواستند.
بهمن صالحی بعد از انقلاب، شعر آیینی بیشتری نوشت و بین جریانهای مذهبی هم طرفدارانی پیدا کرد. دو شعر «بانوی آب» و «ذوالجناح» او که اولی نیمایی و دومی غزل است، اعتبار تازهای برای او خرید. حالا وقت آن شده بود که ناشران برای چاپ کتابهای او روی دست بلند شوند و بهمن هم که پیش از آن طی بیش از ۲۰ سال شاعری تنها دو کتاب چاپ کرده بود، در فاصله کمتر از ۱۰ سال، ۱۰ کتاب چاپ کرد. در محافل شعری، انجمنهای ادبی، شبهای شعر مراکز استانها و تهران بهطور مکرر حضور داشت و از سرآمدان بود. بعدها در سالهای اخیر کتاب «سمبلیسم عرفانی حافظ» را منتشر کرد که مجموعه مقالههای او در مورد حافظ است. نوع نگاه او به عرفان حافظ از رنگ دیگری است. کتاب «همسفر کلمات» او هم در دو جلد توسط حوزه هنری گیلان چاپ شد.
با آغاز دوران بازنشستگی و کهولت سن، بیماری هم سراغ او آمد و کمکم از پا افتاد؛ به نحوی که این اواخر تنها وسیله حرکت او ویلچر بود. با این حال خیالورزی هیچگاه دست از او برنداشت و تا آنجا که میشد، شعر نوشت و خوب هم نوشت.
در ماههای گذشته، وضعیت جسمی او آنقدر وخیم شد که به ناچار به بیمارستان منتقل شد و این آخرین منزل اینجهانیاش بود و همانجا دعوت حق را لبیک گفت. با اینکه امروز بین ما نیست، اما آثارش تا دیرزمانی خوانده خواهد شد و از او ذکر خیر خواهند کرد. در پایان دوست دارم آخرین بند از شعر «شاعر» او را مرور کنیم:
«مثل من بود، مثل تو، مثل مردم عادی/ لیکن اندکی بیشتر ز ما میزیست/ در جهانهای رنج یا شادی/ آری از ما، اندکی بیشتر میاندیشید/ به پرنده به شب به آزادی».
یادش گرامی باد.
مردی که برای همیشه از گیلان رفت
علیرضا پنجهای: نخستین کتاب من «سوگ پاییزی» چند ماه پیش از انقلاب منتشر شد، پیش و پس از انتشار این کتاب با یکسری از شاعران گیلان آشنا شدم. در میان شاعران گیلکیسرا با نخستین کتاب شاعری که ئیجگره (جیغ) مرادیان گروسی دبیر ادبیات و گیلانشناس و شاعر شعرهای گیلکی که فعال سیاسی هم بود آشنا شدم. مدتی مانده بود به انتشار نخستین کتابم که با نامایاد رفیق جان کامبیز صدیقی آشنا شدم و پس از انتشار کتاب با نام بهمن صالحی. به من گفته بودند او باید کتابت را ببیند. رفتم خیابان لاکانی اداره فرهنگ و هنر و غلامرضا مرادی را دیدم، او خیلی زود مجوز کتابم را گرفت.
گفت بهمن مداخله نمیکند در صدور مجوز کتاب، غلامرضا مرادی صومعهسرایی را با غلامرضا مرادیان گروسی نویسنده ئیجگره اشتباه گرفته بودم. حتی در کتاب هم مجبور شدم غلطنامه چاپ کنم، چون یکی از غلطها اشتباهی بود که من به جای مرادی صومعهسرایی از مرادیان گروسی تشکر کرده بودم. با اینهمه میدانستم که بهمن صالحی حرف اول شعر نیمایی شمال ایران پسا نیماست. هم از این رو سال ۶۳ یا ۶۴ بهمن صالحی را یافتم و رفتم سراغ ایشان. آن موقع بهمن دفتردار ارشاد بود توی خیابان امینالضرب یک مرکز فرهنگی - هنری بود به نام سردار جنگل که او در دبیرخانه آن مرکز دفتردارش بود.
من ساعتها برایش شعر میخواندم، او سیگار میکشید و بسیار کم صحبت میکرد، نه اینکه خستی داشته باشد بههیچوجه، در کل میل و رغبتی به نقد نداشت. دیگر یاد گرفته بودم که وقتی به قسمتی اشاره میکند و میخواهد که دوباره بخوانم یعنی آن قسمت لابد چیزی دارد که گفته دوباره بخوان. در کل بهمن هرگز منتقد نبوده، در رفاقت نقد میکرد. سطح زیبایی شناسیاش هم نشان از شاعری نئوقدمایی میداد. بهمن اگر به شعر نیمایی و انواع شعر منثور میپرداخت تصاویر بکری هنوز در کلاه شعبده شعری خود داشته که مخاطب را به شگفتی وادارد. او از سطح زیباییشناسی بالایی برخوردار بود. در سهدهه و اندی اخیر، اما بهمن بیشتر جزو شاعران کلاسیک و شعر آیینی محسوب میشد. در دهه شصت هنوز شعر کلاسیک مانند دهه هفتاد به اصطلاح نوگراییهای شعر نو را درونی نکرده بود، اما او غزل را به شکل شعر نو و پلکانی مینوشت هم از این رو اسمش را گذاشته بود غزلواره.
شعر «مردی از گیلان» او سالهای دهه پنجاه لوگوی فرهنگ گیلان در کشور محسوب میشد. طوری که من شنیدهام بسیاری از بچههای قبل از انقلاب وقتی در هیات تیمهای ورزشی یا فرهنگی - هنری مانند تئاتر به مسابقات و اردوهای کشوری میرفتند شعر او زمزمه جوانان گیلانی بود. هر دوره شعری ما مرهون پروپاگاندای رسانههاست. نام بهمن صالحی در دهه چهل پای ثابت صفحات ویژههای هنر و ادبیات بازار بود و تلاش نامایاد محمدتقی صالحپور سردبیر این ویژههای ممتاز با وسعت انتشار کشوری، در این پروپاگاندا کمنقش بهنظر نمیرسید. بهمن همواره میان دو صندلی متردد مینمود.
معشوقه غزل از دهه شصت با او کاری کرد که دیگر کمتر سراغ پریهای سر به هوای شعر نو برود، وجه تاثیرپذیری شاعر از اشعار ممتاز شاعران همعصر بهگونهای بود که اگر تاریخ شعرها پای شعر نمیآمد نمیشد اصل و فرع را از هم تمییز داد. او هم ازاینرو بسیار متاثر بوده است از فروغ و زبان شعریاش نیز از سهراب سپهری، منوچهرآتشی و در اشعار قدمایی متاثر بوده از حافظ، شهریار، سایه و در برخی غزلیات نوتر از سیمین بهبهانی. در حوزه شعر پسا انقلاب بهجز گفتوگوی من با او در نخستین تجربه روزنامهنگاری حرفهایام که زیر موشک باران تهران به چاپخانه رفت، بارها از او شعر چاپ کردهام در محله گیلانزمین و... بهمن بعدها از زمره دوستان گرمابه و گلستان ما شد تا اوایل دهه هفتاد نیز با او مراوده داشتم.
پس از بمباران شهرهای ایران توسط صدام شعر «دوباره اصغر» را داد برای چاپ در ویژه هنر و ادبیات کادح که چاپ هم شد. آخرین بار با او قرار تلفنی گذاشتم که بروم ببینمش گفتم چه بیاورم برایت، گفت کتابهای خودت و دوستان را. رفتم زنگ زدم از بالای پنجره با لکنت طوری به من رساند که کسی نیست در را باز کند. نگاهم را تا آنسوی خیابان از پنجره بر نداشتم، شاید آن زمان حسی به من گفت این آخرین نگاه شما به هم است. چندی پیش محمد بشرا گیلانشناس و شاعر گیلکیسرا پیام داد که بهمن در بیمارستان پارس است. خبری نوشتم دربارهاش و دوستدارانش را دعوت به عیادت از او کردم. تا خواستم بروم به عیادتش گفتند حالش بهتر شده و گویا دخترش او را به بیمارستان محل خدمتش در کرج برده بود. تا اینکه خبر رسید خالق «مردی از گیلان» خرقه تهی کرد.
شعرهایی از بهمن صالحی
ماه
ماه
یک بار دیگر.
شب رسد از راه،ای ماه!
با این شبِ دیگر چه سازم.
آه،
ای ماه!
تنگ غروب است و غمی میآید از دور
از دور
با یاد کسی همراهای ماه!
تنهای تنهایم
بیا، بنشین کنارم
بانوی غمگین من، آهای ماه.ای ماه!
عمری شنیدم
نالهام در مرگ خورشید
تنها تویی
از درد من آگاهای ماه!
با من بگو:
کی میرسد آیا بهاران؟
تا گردد این شبها کمی کوتاه،ای ماه!
با من بگو
از حال آن یاران عاشق
بر صبحِ پا در راه، خاطر خواهای ماه!
آیا کجا رفت
آن پلنگ صخره عشق؟
وین دشت خون.
چون شد پر از روباه؟ای ماه!
اینجا نمیافتد گذار کاروانی
دستم بگیر و برکش
از این چاه
ای ماه!
ته ماندهای گر از شراب نور داری
ایثار کن، ایثار
بر من
گاه
ای ماه!
کبوتر
تو مثل پاکی برفی
به کوهسار
کبوتر!
مباد بال تو
آلوده غبار، کبوتر!
شکوه فکر نجاتی، در آسمانه رویا
ثبوت ارزش هستی
به روزگار، کبوتر!
چو پر کشی به فضای غروب پنجره من
تو مثل نامهای
از دختر بهار
کبوتر!
در این افق
که تبه گشته از هجوم کلاغان
بمان زپاکی و خوبی
تو یادگار، کبوتر!
به بال زخمی اگر طی کنی زمین و زمان را
بیا به پای تو بندم پیام خلق جهان را
مگر رسد خبری هم
ز ما به یار، کبوتر!
عقاب جنگ
به هر صخرهای ست سایه فکنده
خدای من!
نشوی ناگهان شکار
کبوتر!
حضیض ذلّتِ خاکم
فسرده روح سخن را
برای من
خبر از اوجها
بیار کبوتر!
دریا
تو فکر پاکترین مرگی
ز خود عمیقترای دریا!
مرا که عاشق اعماقم
ببر.
ببر.
ببرای دریا!
ستادهام به کنار تو
به گُنگْ خوابی یک قایق
که از جزایر دانایی، مگر رسد خبرای دریا!
شبی که خستهتر از مرگم
شبی که مستتر از توفان
مرا به سحر نبوت ده
ز سینهات گذر.ای دریا!
حماسه؟
آه نمیدانم، زبان وصف تو را، لیکن
تو حجم گریه دنیایی
ز خلقت بشرای دریا!
زخاک تیره این ساحل
به شب گداختهام، بگذار
بر آستان تو سر سابم
امید نامور
ای دریا!