.

.

رنجی که میبریم / محمد رضا راثی پور

پاییز با همه دمسردی و احساس تغابنی که تداعی فرصت های از دست رفته و عمر هدر شده است از این لحاظ که گاهی ذهن آدم درگیر با چرتکه سود و زیان اندیش را به خود مشغول می دارد خالی از پیچیدگی و جاذبه نیست.ای بسا صبح ها با مشاهده آفتاب گول زننده اش هوس می کنی به یاد ایام جوانی در پارک سر کوچه در عضلات کرخت و خموده ات تحرکی ایجاد کنی اما تیر ناغافل سرما و درد های مزمن چنان در وسط راه این کهنه سرباز را که تویی ضربه فنی می کند که ترجیح می دهی به همان نصفه نیمه نرمش رضایت دهی .

بیخود گفته اند که بهار عارفانست و این خاکستر در درونش ققنوس بهار را می پروراند.چه امیدی به بهار و سالی نو که هزار گره ناگشوده و کار ناتمام را ضمیمه و الصاق دارد.

برای امثال من که از پنجره پاییز به جهان می نگرد هرچه پیش روست از جنبنده و ساکن حکایت کوچ است و فراق و قطع علاقه.کوچ توانایی ها و کوچ حوصله ها.بیشتر شدن شماره عینک و کاهش حدت شنوایی.

گیرم به مسکن امید و خوش باوری و مثبت اندیشی زشت ها را زیبا ببینیم نتیجه این خود فریبی تنها کمی کاستن است از رنجی که می بریم.