.

.

گزاره های پاییزی / محمد علی شاکری یکتا


1

چندی است زندگی 

از لابه لای پیچک دیوار 

چشم انتظار یک پرنده ی تنهاست

کاری نمی شود کرد

این فصل های شتابنده

در ایستگاه نمی مانند.

2

ساعت 

صبوروساکت

کنج دقیقه های مدرّج

 بی تاب دیدن باران است.

دست مرا رها کن

از بندِ بی نهایت

از قیدِ جمله های نگفته

یاهرچه اززبان الکن طوفان شنیده ای.

3

گفتم بیا به کوه بلندی که آفتاب

می بوسدش سپیده ی پاییزبنگریم

این چشم ها 

محتاج قلّه های بلندند.

 4

از دور 

در چشم می چکد

یک قطره روشنایی سرد سپیده دم.

کژتاب

 می زند به پنجره خورشید

انگشتِ اتهام سایه شدن را .

5

دلتنگِ کوچه هایت می خواهم

از مرزصبحگاهی این فصل بگذرم

بارانی ام کجاست؟


***

https://t.me/mayektashakeri

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد