1
چندی است زندگی
از لابه لای پیچک دیوار
چشم انتظار یک پرنده ی تنهاست
کاری نمی شود کرد
این فصل های شتابنده
در ایستگاه نمی مانند.
2
ساعت
صبوروساکت
کنج دقیقه های مدرّج
بی تاب دیدن باران است.
دست مرا رها کن
از بندِ بی نهایت
از قیدِ جمله های نگفته
یاهرچه اززبان الکن طوفان شنیده ای.
3
گفتم بیا به کوه بلندی که آفتاب
می بوسدش سپیده ی پاییزبنگریم
این چشم ها
محتاج قلّه های بلندند.
4
از دور
در چشم می چکد
یک قطره روشنایی سرد سپیده دم.
کژتاب
می زند به پنجره خورشید
انگشتِ اتهام سایه شدن را .
5
دلتنگِ کوچه هایت می خواهم
از مرزصبحگاهی این فصل بگذرم
بارانی ام کجاست؟
***
https://t.me/mayektashakeri