پیشکش به دوست شاعرم محمد رضا راثی پور
مست بود
گوش آب را گرفت و گفت:
سخت و سرکشی.
می سپارمت به آفتاب.
آب ،
ترسخورده، تب گرفت.
بی قرار خویش را به باد داد.
باد ریختش به دامن شلیته ی دراز و بردش آسمان.
آب خوش خوشان
روی موج خویش خواب رفت
مست بود
دست کرد و لفچه ی اریب باد را گرفت و گفت:
های اُشترک!
آب را کجای ماه می بری؟
زود باز گرد و روی خاک ریز.
باد بازگشت و آب را از آسمان
سرنگون به سوی خاک گریه کرد
آب تشنه بود
گفت: تشنه ی توام. چرا به خاک می سپاریم؟
مست دست کرد و قلب خویش را
کَند و در دهان آب قطره ای چلاند
آب مست و بی تعادل از ستیغ ها
سوی گودنای خاک غلت زد.
مست بود
آب را که روی موج هاش، بی قرار
نعره می کشید
دید و گفت:
خوش به حال تو که زنده ای!
سنگ و باد و آفتاب نیستی
عین چشمهای آن زن جوان
راز و خنده ای.
9/3/97