کم سن و سال تر که بودم به رویا پناه می بردم.
هر وقت زندگی سخت می شد یا اتفاقی می افتاد که دلخواه من نبود گوشه خلوتی پیدا می کردم و در رویاهای خودم هر آنچه را که مطابق میل ام بود می آفریدم. هر چند رفته رفته -مخصوصا در دهه سوم زندگی- پیدا کردن چنین خلوتی و رسیدن به رویایی تمام و کمال سخت تر می شد. از چند سال پیش هم که محدودیتهای دنیای واقعی خاکریزهای جهان رویا را یک به یک فتح کرد و دیگر هر چیزی شدنی نبود. با اینکه گاهی رویاها از جهان خود به جهان واقعی راه می یافتند اما آنقدر کندپا و از شکل افتاده بودند که کوچکترین شوق و علاقه ای را جلب نمی کردند. از طرفی، چیزهای زیادی که روزگاری واقعیت های تلخی بودند حالا با شکلی اغواگر و شیرین در کوچه پس کوچه های جهان رویا قدم می زدند. جالب تر اینکه به مرور زمان مرزهای این دو جهان ادغام شده بود و این اواخر حتی نمی دانستم افراد، اتفاقها و مکان هایی که در ذهن ام هست متعلق به کدام دنیاست. اینگونه بود که خود را به دست واقعیت سپردم و بی اعتنا به هر آرزو و رویایی تن به سپری شدن روزها دادم.