چشمان تابناک تو، ای مادر امید
در آسمان شبزدهام میپراکند
یک کهکشان
بذر ستارههای درخشان.
گاهی که یأس
با ابرهای تیرهی انبوه و راکدش
بر جان خسته و دل درهمشکستهام
میآورد هجوم
و غاصبانه
بر زندگی شبزدهام چیره میشود
یا وحشیانه
پامال میکند همهی هستی مرا
حس میکنم اگر که نمیبود
سوسوی چشمهای درخشانت
از دوردست خاطره چونان ستارگان
با آن نگاه روحنواز امیدبخش
با مهربانیاش که مرا
دلگرم میکند
هم میدهد به من
نیروی پایداری و نستوهی
هم قدرت شکیب
من در سیاهی شب غم غرق میشدم
و ترسنای یأس مرا میبرد
در کام خود فرو
و با ولع تمام وجودم را
چون اژدهای هیوره میبلعید.
گاهی هم از خودم
میپرسم
ما در کدام بازار
و در کدام عرصهی سوداگری سود و زیان
شادیمان را
اینگونه رایگان
از دست دادهایم
و جای آن متاع غم و رنج و درد را
سودازده به قیمت شادی خریدهایم؟
تاریخ ما پر است از اینگونه باختها
سرمایهسوختها
هستیگداختها.
بسیار مایلم که بدانم
ما در کدام چاه زمان سرنگون شدیم
چاهی در عمق برزخ
چاهی به هولناکی دوزخ
که اینچنین برون شدن از آن برایمان
ناممکن است
انگار حبس بودن ما در درون آن
(چاه بدون منفذ و بیروزن زمان)
بیانتهاست
انگار بسته بودن راه گذار ما
از این سیاهی شب وحشت
از این هراسخانهی ظلمت
ماناست.
اما در این دقایق دلتنگی
من بیپناه نیستم و بیکس
زیرا تو با منی و پناهی برای من
ایمنترین پناهگاه
و من
در لحظههای حسرت و افسوس
یا
آن دم که غم هجوم به قلبم میآورد
و یأس
بر روح و جسم خستهی من چیره میشود
چشمان تابناک تو را
ای روشنایی ابدی!
ای مهربانترین!
میآورم به یاد
با سوسوی هزار هزاران ستارهاش
آنگاه میسرایم
سرمست آن سرود رهایی که همسرا آن را
پرشور میسرودیم
بر یال کوهسار مسیر صعودمان
آن دم که بودیم
با هم به سوی قلهی آمال رهسپار
و بعد
احساس میکنم کم کم دارم
تغییر حال میدهم و خوب میشوم
و ابرهای حسرت و غم میپراکنند
و باز آسمان دلم صاف میشود
کم کم کویر خشک خیالم
با این حضور مفرط تاریکی
تبدیل میشود به فروغستان
و دشت بیشمار ستاره.
چشمان تابناک تو، ای مادر امید!
در آسمان شبزدهام میپراکند
یک کهکشان
بذر ستارههای درخشان.
سالها پیش در غزلی عرض کرده ام
چگونه سبز شود سرزمین من که هنوز
به جای جای تنش زخمهای تاتاریست
دیار غمزده من رباط ویرانیست
که پر ز قافله های تظلم و زاریست