غروب یکی از روزهای آذرماه است. همین طور که در ذهنم عنوان «آذر، ماه آخر پاییز» میپیچد، در کوچه پس کوچه های اطراف خیابان پرچم و رودکی سرگردانم. کسی که قرار است با او حرف بزنم، همشهری ابراهیم گلستان است، نویسنده کتاب «آذر، ماه آخر پاییز». همشهری سیمین دانشور هم هست و حافظ، سعدی، ملاصدرا (منظورم خیابون منتهی به ونک نیست ها. یه فیلسوف داشتیم به این اسم) و خیلی های دیگر. ماجرا این دفعه هم سر شعر و شاعری می چرخد. همانطور هم که در کوچه ها می چرخم، ترانه «بگذر ز من ای آشنا / چون از تو من دیگر گذشتم»، در سرم می چرخد (چه بچرخ، بچرخی شد). آن روزها که این ترانه را در فیلم «میم مثل مادر» پخش می کردند و اصلا و ابدا نمی دانستم که روزی با شاعر آن مصاحبه خواهم کرد. البته هیچ اسمی از شاعر و ترانه سرا در تیتراژ نیامده بود، اما شعر آدم را به سمت خودش می کشد. و حالا آذرماه است و علیرضا طبایی ۶۸ ساله می شود. حس یک ترانه خاطره انگیز در سرم می پیچد.
پرچمدار رودکی
روی تابلوی آبی روی دیوار نوشته شده است: «رودکی شمالی». احتمالا کمی آن طرف تر رودکی جنوبی هم داریم. اما به این طرف و آن طرف رودکی کاری نداریم. امروز مهمان «رودکی شمالی» هستیم و خیابان پرچم. قرار است با علیرضا طبایی حرف بزنیم که پرچم رودکی را بالا نگه داشته است. از همین جا شروع می کنیم. طبایی میگوید: «وقتی شاعری به اعتلا می رسد متعلق به همه است. رودکی یکی از شاعران بزرگ ماست و به گردن زبان فارسی خیلی حق دارد. «رودک» الان در قلمروی ایران نیست، اما این شاعر به زبان فارسی تعلق دارد و متعلق به همه ایران بزرگ است. او تصویری از شمال و سرسبزی را در شعرش ارایه می دهد.»
بعد، از این حرف می زنیم که چیز زیادی از رودکی نمانده است، اما همان ها که مانده، شاهکارند. شاعر ساکن خیابان رودکی شعری را مثال می زند که رودکی در دوران پیری اش سروده بود و با بیان حال و روز دندانش، پیری اش را وصف میکند: «مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود/ نبود دندان، نه، بل، چراغ تابان بود... می بینید که چقدر خوب توصیف می کند جوانی اش را؟ این تعابیر هنوز تازه است یا همان شعر بوی جوی مولیان... بسیار زیبا هستند.»
غوره هایی در نقش مویز
این روزها هر کس را که می بینی، ادعای نوآوری دارد، اما بسیاری از کارهایی که دوستان ما به اسم نوآوری انجام می دهند و فکر می کنند شاخ غول را شکسته اند، در گذشته انجام شده است و دوستان در توهم خودشان گم شده اند. شعر رودکی و نوع نگاهش همین نکته را در ذهنم تکرار می کند و من بلند بلند فکرم را بر زبان می آورم. طبایی می گوید: «در مراسمی که چند روز پیش برگزار شد، من درباره شعر نیمایی سخنرانی کردم. در آن سخنرانی به دو نکته اشاره کردم. یکی این که شعر نمی تواند به طور سفارشی نوشته شود و دیگر این که برای نوآوری باید با میراث گذشتگان آشنا باشیم، البته نه آگاهی سطحی بلکه خواندن با فکر. نیاز هم نیست به گذشته های خیلی دور برویم. اگر به دوران قاجار برگردیم، کلی از این نوآوری ها را می بینیم مثلا شعرهایی داشتیم که نصف کلمه در این مصرع است و نصفش در مصراع دیگر. ما نباید فراموش کنیم که اول شعر خلق می شود و بعدا از روی شعرهای خلق شده می آیند و نظریه پردازی می کنند. بعضی از دوستان این نکات را فراموش می کنند.»
شیرازی که دوستش دارم
صحبت از شعر که می شود، شیراز در مقابلت رژه می رود. همیشه شیراز را دوست داشته ام و مردمانش را. حافظ را. شاخه نبات ها را. حالا این شاخه های نبات چه کرده اند که این همه شاعر خلق شده بماند. همیشه فکر می کنم که اگر حافظ و سعدی نبودند ما چه باید می کردیم. حافظ را دوست دارم، اما سعدی حال و هوای خودش را دارد. حالا فکر کن که شیرازی باشی. آیا حس نمی کنی وظیفه ات سنگین تر است؟
طبایی می گوید که از بچگی عاشق ادبیات بوده و شاعری. خواهرش هم که دانشجوی ادبیات بود و او یواشکی به کتاب های خواهرش ناخنک میزده. او ادامه می دهد: « اولین شعرم را وقتی سرودم که کلاس هشتم بودم. شعری بود درباره ایران و حمله مغول. ۱۴ سالم بود که مرحوم ابوالقاسم حالت شعری از من در مجله «سپید و سیاه» چاپ کرد. اما کتاب اولم با عنوان «جوانه های پاییز» در سال ۱۳۴۴ منتشر شد.»
شاعر ساکن خیابان رودکی در یکی از محله های قدیمی شیراز به دنیا آمد. در همان شهر بزرگ شد و مدرسه رفت. حتی در همان شهر سربازی رفت و موها را بر زمین ریخت. کتاب اولش هر چند ناشر تهرانی داشت، اما او زمانی که کتاب چاپ شد هنوز «کاکو» بود. سال ۱۳۴۷ بود که به تهران آمد و آب و خاک این جا او را اهلی کرد.ویتنام و ماجرای شعری که در صفحه اول نشریه منتشر شد
طبایی می گوید: «در سال ۱۳۴۵ شعری برای نشریه «فردوسی» فرستادم درباره ویتنام. این شعر با تصویری از یک پیرزن ویتنامی که کودکی را بغل کرده بود، منتشر شد. شعر ویتنام همان موقع و به فاصله بسیار کمی به چند زبان ترجمه شد. این بود که بعد از چاپ آن، از ۶۴ نهاد حقوق بشری جهانی پیام تشکر برای من فرستادند. آمریکا آن روزها در ایران صاحب نفوذ بود و همین نکته سبب شده بود تا شعرم فضایی خاص را به تصویر بکشد: آه خاموش کنید/ نعره صاعقه آسای هواپیما را/ این عقابان به خون تشنه ویرانگر را/ پیرزن گریه کنان می نالد/ آه خاموش کنید...»
در سال ۱۳۴۵، شعر «حماسه ای برای قاره سیاه» بار دیگر سر و صدا کرد. این شعر هم به همت عباس پهلوان در نشریه «فردوسی» چاپ شد. وقتی طبایی با سری تراشیده اولین روزهای خدمتش را سپری می کرد، فرمانده گروهان که شعر و شاعری را دوست داشت، همین شعر را خوانده و شاعرش را تشویق کرده بود. البته مرخصی تشویقی و چند سانتیمتر موی اضافی در کار نبود. فقط همان خوش و بش و تشویق.
مجله نویسی یا حضور در مطبوعات
شاعر خیابان رودکی شمالی میگوید: «من با رهی معیری هم ارتباط خوبی داشتم. او در «اطلاعات هفتگی» مسؤول صفحه شعر بود. طاهره صفارزاده هم مسؤول صفحه شعر «زن روز» شد و در آنجا با نام مستعار مردمک فعالیت می کرد. علاوه بر مجلات هفتگی، چند ماهنامه خوب هم بودند که به ادبیات می پرداختند؛ مانند مجله «نگین» با مسؤولیت محمود عنایت، مجله «سخن» به سردبیری خانلری و مجله «رودکی» به کوشش محمود صناعی که آثاری نیز از من در این مجلات منتشر می شد.»
او ادامه می دهد:«از دوره دبیرستان روزنامه نگاری می کردم. البته اوایل روزنامه دیواری. با چیزهایی که در همین روزنامه های دیواری می نوشتم در مسابقات سراسری کشور اول شدم. زمانی هم که به تهران آمدم، مانند سایر شاعران جذب کانون های ادبی آن روزگار شدم. در آن زمان شاعران در کافه فیروز و کافه نادری جمع می شدند. شاعران و نویسندگانی چون مرحوم جلال آل احمد، رضا براهنی، منوچهر آتشی، غلامحسین ساعدی، محمد محمدعلی و دیگران بودند.»
خیلی طول نکشید که طبایی راهی یکی از مجلات پرفروش پایتخت شد: هفته نامه جوانان امروز. «ر. اعتمادی» هم سردبیر مجله بود. همین داستان نویسی که کتاب های پرفروش می نویسد. طبایی میگوید:«روزی آقای اعتمادی پیشنهاد کرد که مسوولیت صفحه شعر را قبول کنم. اما من این هفته نامه را در سطح خودم نمی دانستم. شعرهای من در جاهای بسیار جدی تری چاپ می شد. اما در نهایت قبول کردم.»
او ادامه می دهد: «زمانی که من مسوول صفحه شعر «جوانان امروز» شدم، سعی کردم پایگاهی را به وجود بیاورم که به دور از باندبازی و پارتی بازی، معیار را اثر خوب بدانم و این فرصت را به هرکسی می دادم که کارش را منتشر کند. در کنار شعر شاعران شهرهای دورافتاده، شعر شاملو، فروغ، سهراب، نادرپور، منوچهر نیستانی، منوچهر آتشی، اردلان سرفراز را هم چاپ می کردم.»
البته اردلان سرفراز آن روزها اصلا و ابدا معروف نبود. او شعرهایش را از داراب به دفتر مجله می فرستاد و بعدها که به تهران آمد، مشهور شد. البته شعر کنار رفت و ترانه به میان آمد. به طبایی میگویم که همشهری بازی در می آورده و هوای هم ولایتی اش را داشته که او می خندد و می گوید: «اصلا و ابدا به این چیزها توجه نداشتم. معیارم شعر خوب بود. از طرفی می خواستم شعر نیمایی را معرفی کنم. مجله تیراژ وسیعی داشت. حتی تیراژ مجله روزگاری به ۴۸۰ هزار نسخه رسید. شاید باورپذیر نباشد. تیراژ در شماره های ویژه به ۵۲۰ هزار نسخه می رسید. از طرفی در بسیاری از مکان های عمومی مثل آرایشگاه و مطب دکتر هم مجله را می گذاشتند. ۱۴ سال با این نشریه همکاری کردم و شاعران جوان بسیاری این فرصت را پیدا کردند که آثارشان در این مجله منتشر شود.»
شاعر ساکن خیابان رودکی اظهار خوشحالی می کند که شاعرانی همچون حسین منزوی، محمدعلی بهمنی، اکبر اکسیر، شیون فومنی، عمران صلاحی، محمدرضا عبدالملکیان، احمد عزیزی، سپیده کاشانی و... اولین بار آثار خود را در این نشریه منتشر کرده اند.
ترانه یا کار مطبوعاتی
از طبایی میپرسم که کار مطبوعاتی چقدر به شاعر بودنش ضربه زده است؟ می گوید که ترانه سرایی بیشتر به کارش لطمه زده است تا کار مطبوعاتی. این است که مسیر بحث عوض می شود: «ما در نشریه شعر شاعران بزرگ آن دوره را چاپ می کردیم. یعنی من مدام با شعرهای مختلف و البته خوب روبرو بودم. اما ترانه سرایی همه انرژی من را می گرفت، در حالی که من میخواستم شاعر باشم. به همین دلیل ترانه سرایی را رها کردم. فقط چهار، پنج سال کار کردم، اما کارهایم تاثیرگذار بود و این باعث خوشحالی من است. این روزها نوآوری عادی شده، اما کار خوب آن موقع خیلی کم بود.»علیرضا طبایی ترانه هایش را با اسم مستعار منتشر می کرد. اوایل امضای «شهرام» را زیر ترانه هایش می نوشت و بعدها بدون آنکه خودش دوست داشته باشد، اسم شهرام طبایی را زیر کارهایش نوشتند. خیلی جالب است که این روزها خیلی از کارهایش را با اسم شهرام وفایی منتشر می کنند. این کار برای شاعر، هم نکته مثبت داشت و هم نکته منفی. نکته مثبت این بود که او با ترانه هایش به شهرت نرسید و نکته منفی آن است که خیلی ها کارهایش را می شناسند و از بر هستند، اما نمی دانند که این کارها سروده کیست. حتی چند سال پیش هم که بخشی از ترانه «عشق تو نمی میرد» در فیلم «میم مثل مادر» آمد، کسی حرفی از طبایی نزد: «بگذر ز من ای آشنا/ چون از تو من دیگر گذشتم/ دیگر تو هم بیگانه شو/ چون دیگران با سرگذشتم/ می خواهم عشقت در دل بمیرد/ می خواهم تا دیگر، در سر، یادت پایان گیرد.»
طبایی می گوید: «من از سال ۴۸ به بعد وارد عرصه ترانه سرایی شدم. ترانه در آن سال ها وضع رقت باری داشت و به یک دور کلمات تکراری افتاده بود. البته باید اشاره کنم که در آن سال ها نمی توان از تلاش های پرویز وکیلی و بعد از او نوذر پرنگ چشم پوشی کرد. من در آن زمان همراه با کسان دیگری چون جنتی عطایی و شهیار قنبری تلاش کردیم تا به ترانه یک روح تازه بدمیم. اما من بعد از چند سال، فعالیت در عرصه ترانه را متوقف کردم؛ چون فکر می کردم کار ترانه سرایی به شعر من لطمه می زند. اولین ترانه ام که آن روزها خیلی گل کرد، «طلسم آرزوها» بود: «ای طلسم آرزوها، دیگرت امشب شکستم/ خسته از افسانه تو، رشته دیرین گسستم/ دیگر اکنون پنجه دل، می نوازد ساز دیگر/ می شکوفد بر لبانم، غنچه آواز دیگر/ او ز جنگل های باران، من ز خورشید کویرم/ می روم تا در پناهش، شاید آرامش پذیرم/ .../ ای دو چشم مست شبگون، بعد از این آیینه ام باش/ در شب تاریک غم ها، شبچراغ سینه ام باش»
بعدها ترانه هایی مثل «عشق تو نمی میرد»، «مرد سرگردان» و «تنها با گل ها» متولد شدند: «تنها با گل ها گویم غمها را/ چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم/ به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم...»