عشق، عاشقی و صفات و حالات آن، همچون دیگر تجربه ها و معرفتها میتواندبلاواسطه روی در مخاطب
خاص داشته باشد، همچنین میتواندبه عنوان یک معرفت عاطفی برمبنای اندوخته های ذهن شکل
بگیرد و مخاطب خاصی نداشته باشد. بسیار دیده شده که شاعر اشاره به زلف دراز یارش داشته در
حالی که در عالم واقع زنی که دوست میداشته زلفهایش کوتاه بوده...این که کسی ادعا کند شعر
عاشقانه باید و بایدمخاطب مستقیم داشته باشد یا تعارف می کند یا ازماجرا خبر ندارد. مولوی در
بیتی از غزل "انسانم آرزوست" از یک تجربه ی عاشقانه ی شگفت حرف میزند. تجربه ای که به اندازه
ای واقعیست که انسان به شدت وسوسه میشود بگوید حاصل تجربه ای نزدیک به زمان سرودن شعر
است و مخاطب همانجا روبه روی شاعر ایستاده است. درحالیکه غزل متعلق به اوج بلوغ عرفانی مولانا
ست و شناختی که ما از شخصیت پرهیزگار او پیش وبعد از دگرگونی روحی اش داریم جای شکی باقی
نمیگذارد که بیت حاصل تجربه ی شخصی او نیست اگر هم باشد دست کم در زمان سرودن شعر
نیست.
چرا که او همیشه نفس خود را با زنجیر تقوامهار میکرده و اجازه ی بازیگری وشیطنت به آن نمیداده
است. تنهاشاید بشود با کلی اما و اگراحتمال داد که این تجربه یا چیزی نزدیک به آن را
در آغاز جوانی، زمانی که در حلب و دمشق مشغول تحصیل بوده تجربه کرده باشد. میگوید:
گفتی ز ناز: "بیش مرنجان مرا برو."
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست.
اگر این بیت را سعدی یا حافظ گفته بود با توجه به طبع تجربه گرا و به قول شادروان دکتر زرین
کوب گناه طلب آنانمیتوانستیم حکم کنیم یقینا در نقطه ای از عمر خود تا این حد به معشوق
نزدیک شده اندکه جنبه ی اثباتی این نفی و طرد نازآلود مجبوب را تجربه کنند. اما مولوی اگر
تااین حد به محبوب زمینی نزدیک شده و این راندن آکنده از ناز را تجربه کرده باشد به نظر من
جسارتی عظیم نشان دادهو حصارهای بلندی را پشت سر نهاده است.
مردی که در جوانی "زاهد وسجاده نشین با وقاری" بوده نمیتواند در دهه ی پنجم عمرش که
عارفی وارسته از نفس است به این تجربه ی گناه آلود نزدیک شود. پس احتمال این که مولوی
شخصا آن را تجربه کرده باشد بسیارکم است در نتیجه حضورمخاطب مستقیم زمینی تقریبا
محال. البته که هیچیک از تجربه های گناه آلود انسان مسلمان از دسترس ذهن و هوش تند
و تیز او دور نمانده است. مردی که هرگزشراب نخورده است، وقتی میگوید
"چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد"
حتی آن تانی مستانه را در رفتار مستان "خون انگوری" با جداکردن کژومژ و فاصله انداختن
بین آنها نشان میدهدانگار هزار بار آن گونه بودن را آزموده است.میخواهم بگویم با این که این
تجربه ی مستی و آن تجربه ی عاشقانه هر دو از منش و شخصیت شاعردوراند ولی به خدمت
اندیشه و خیال او درآمده و شاعر و مخاطبش را در نقطه ای حساس به هم رسانده و بده
بستان حسی و فکری را ممکن کرده اند . اصولا ویژگیها و حالات عاشق و معشوق،
زمانی فرصت حلول در کالبد کلمات را مییابند که از واقعه فاصله گرفته جزئی از معرفت آنان
شده باشند. فقط دراین صورت است که شاعر میتواند از، مثلا شب هجران سخن بگوید. یا
زلف و چشم و ... حالات یار حرف بزند.
سعدی میگوید:
"او را خود التفات نبودی به صید من//
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم"
این نقل واقعه بعد از واقعه است. ممکن است هرگز خود این واقعه در عالم بیرون برای او اتفاق
نیفتاده باشد بلکه اواین حال و واقعه را در عالم خیال تجربه کرده باشد. همان طوری که شاعری
که شعری شاهکار در باره ی جنون و حالات آن سرودهاست ممکن است هرگز در عالم واقع آن
حال و هوا را تجربه نکرده باشد بلکه معرفتی که نسبت به جنون و حالات آن دارد او را قادر کرده
باشد که در عالم تفکر یا تخیل یا توهم جنون را با تمام ابعادش تجربه کرده و ظرائفی حیرت
انگیزرا از آن به بیان رسانده باشد. از سایه نقل شده که شهریار هرگز دریا را ندیده بود، یک روز
رفتم خانه اش، گفت: کجا بودی دیشب که داشتم غرق میشدم. گفتم: لابد توی کاسه ی کنار
سینی،گفت: نه بخدا! داشتم توی دریا غرق میشدم، داد و فریاد کردم مادرم آمد و... معلوم شد
شاعر درشعری حالت غریقی را می سروده، بی آن که در دریا باشد خود دچار حال غریق شده
است ... روشن است که شهریار با این که دریا را ندیده بوده ولی آنقدر معرفت از دریا داشته که
توانسته آن را درخیالش بازآفرینی کرده و خشم دریا و بی پناهی غریق و حال او را با بیانی بلیغ
به شعر بنشاند. من اعتقاد دارم شرایطی هست که در نظر شاعر، خیال، بسیار واقعی تر
از واقعیت است. شعر عاشقانه هم دقیقا چنین است.
ممکن است شاعر معرفت و روانشناسی خودرا در عالم خیال یا فکر، واقعیت بخشیده و شعر
عاشقانه ی پرشوری بسراید و روی در هیچ معشوق یا معشوقه-ی معینی هم نداشته باشد.
ممکن هم هست که در کوران یک حس عاشقانه شعرش را گفته باشد و شعر روی در مخاطب
خاص داشته باشد. حتی در این صورت هم شاعران نمیتوانند متکی به همان تجربه باشند بلکه
معمولا دست خود را باز میگذارند تا از اندوخته های مستقیم و غیرمستقیم پیشین خود بهره مند
شوند.عشق همیشه به عنوان یک مقوله ی فلسفی، روانشناسی و اجتماعی مورد بحث بوده
حالا اگر از زبان افلاطون، فلوطین، احمد غزالی، عینالقضات بوده یا روانشناسان امروزی چون
اریک فروم یا رنه آلندی و دیگران. عاشقی حالتی با ویژگیهای فردی ست که میتواند تاثیرات
اجتماعی داشته باشد.نکته ی قابل توجه این است که وقایع در ذهن شاعران و نویسندگان
– همه ی آدمیان چنین اند.- چندان نیازی به مابه ازای بیرونی ندارند. همان طور که صحنه
های عاشقانهای که در منظومه های عاشقانه نظیر خسرو و شیرین یا ویس و رامین دیده
میشوند در ذهن راویان و شاعران شکل گرفته و الا کسی به خلوت عاشقان راه ندارد که رفتار
و گفتار آنان را برای دیگران ثبت کند. واقعیت این است که معمولا در خلوت عاشقان حوادث به
آن زیبایی که در آثار شاعران و نویسندگان روی میدهد اتفاق نمیافتد. وقتی شاعری میتواند
حالات عاشقی دیگری را چنان شورانگیز توصیف کند با تکیه بر همان معلومات میتواند یک
دیالوگ یا مونولوگعاشقانه هم برای خود ترتیب دهد بی آن که روی در مخاطبی
خاص داشته باشد