نیما در پایان معرفی خودش در نخستین کنگرهی نویسندگان ایران در تیرماه سال 1325 گفت: "میتوانم بگویم من به رودخانه شبیه هستم که از هر کجای آن لازم باشد بدون سر و صدا میتوان آب برداشت."
او نه تنها خود رودخانه بود بلکه به رودخانهها و جویبارها و آبراهها و جریان گاه تند و گاه آرامشان عشق میورزید و دوست داشت که با آنها همراهی کند و بر کنارههایشان راه برود و بیندیشد و خیال بیافریند و از جاری بودنشان لذت ببرد. بازتاب این عشق را در شعرهایش هم میشود دید. بازتاب آوازخوانی جویها در درهها:
جوی میخواند در دره خموش
با مهآودهی صبحی همبر
گوییا خانهتکانی نهان
ریخته بر سر او خاکستر.
(از دور)
بازتاب صدای گاه اندوهناکشان که به گریستن میماند:
جوی میگرید و مه خندان است.
(جوی میگرید)
و بازتاب غرششان در لحظات خشماگینی:
آب میغرد در مخزن کوه.
(آنکه میگرید)
نیما در طنین صدای آدمیان آمینگو، صدای رودی از جا کنده را میشنود و صدای پرواز مرغ آمین و دور شدنش از فراز بام:
و به واریز طنین هر دم آمین گفتن مردم
(چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحهی مرداب آنگه گم)
مرغ آمینگوی
دور میگردد
از فراز بام.
(مرغ آمین)
و آنگاه که آب اسیر بند میشود با برق سیاهش تصویری از ویرانی را ترسیم میکند:
ری را صدا میآید امشب
از پشت کاچ که بندآب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم میکشاند
گویا کسیست که میخواند.
(ری را)
آنگاه هم که از آب دور میماند و قایقش به خشکی مینشیند، چهرهاش گرفته میشود و وادار میشود به فریاد زدن و امدادخواهی:
من چهرهام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی.
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد میزنم:
وامانده در عذابم انداختهست
در راه پرمخافت این ساحل خراب
و فاصلهست آب
امدادی ای رفیقان با من.
(قایق)
شاهکار نیما در این عرصه شعر ماخاولا است، توصیف رودی مالیخولیایی و خروشان که چون فرارکردگان از خانه، آشفتهحال و پریشان و نابهسامان میخروشد و از فراز و نشیبها میگذرد و به سوی ناکجا میرود:
ماخاولا پیکرهی رود بلند
میرود نامعلوم
میخروشد هر دم
میجهاند تن از سنگ به سنگ
چون فراری شدهای
که نمیجوید راه هموار
میتند سوی نشیب
میشتابد به فراز
میرود بیسامان
با شب تیره چو دیوانه که با دیوانه.
رودی که در کار سراییدن گنگ است و هیچکس نگران حالش نیست و از چشمها افتاده:
رفتهدیریست به راهی کاو راست
بسته با جوی فراوان پیوند
نیست، دیریست، بر او کس نگران
واوست در کار سراییدن گنگ
واوفتادهست ز چشم دگران
بر سر دامن این ویرانه.
و با وجود این ظاهر مالیخولیایی و دیوانهصفتش، و این سراییدن گنگش، حرفش دارای مقصودیست و از آشنایی پیام دارد، پیامی که متأسفانه ناشنیده میماند و دریافت نمیشود، و او همچنانچون بیگانگان به راهش ادامه میدهد:
با سراییدن گنگ آبش
زاشنایی ماخاولا راست پیام
وز ره مقصد معلومش حرف
میرود لیکن او
به هر آن ره که بر آن می گذرد
همچو بیگانه که با بیگانه.
و این رود مالیخولیایی همانا خود نیماست، همان رودی که از هرکجایش میشود آب برداشت و سهم گرفت، همان رودی که چون بیرون رانده شدگان از خانه، خروشان به سوی مقصدی نامعلوم میرود تا آبشخورش کجا باشد:
میرود نامعوم
میخروشد هر دم
تا کجاش آبشخور
همچو بیرون شدگان از خانه.