.

.

یک نامه به یک زندانی/ مهدی عاطف‌راد


در میان شعرهای بلند نیما یوشیج شعر "یک نامه به یک زندانی" جایگاهی ویژه و ارزش و اعتباری خاص دارد. این یکی از شعرهای صمیمی نیماست که در آن با رفیق دربندش درد دل کرده و حرفهای دلش را صمیمانه با آن رفیق هم‌فکر که ماهها و سالها از او دور و بی‌خبر بوده، در میان گذاشته و از دردها و رنجها و دغدغه‌هایش گفته، هم‌چنین از امیدها و آرزوها و رؤیاهایش. این شعر سروده‌ی مرداد 1329 است- سال اوج پختگی شعر نیما، سال آفرینش زیباترین شبانه‌های نیما، سالی که در آن نیما شعرهای زیبای "در شب سرد زمستانی"، "هنوز از شب..."، "شب است"، "مرغ شباویز"،"در بسته‌ام"، "چراغ"، "تا صبحدمان" و "در راه نهفت و فراز ده" را سرود.

شعر "یک نامه به یک زندانی"  با گله و ابراز دلتنگی از بی‌خبری نیما از رفیق زندانی‌اش، خطاب به او  آغاز می‌شود:


دیرگاهی‌ست که از تو خبری

نرسیده‌ست به من

وز هر آن دوست که می‌پرسمت از حال درون

ننگریده‌ست به من

از برای این است

شب و روز تو در آن تنگ حصار

و شب و روز من اندر دل این بازحصاری که به ظاهر نه چنان زندانی‌ست

همه با رنج و تعب می‌گذرد

و شب تیره که اشباع شده‌ست

با فسونی که در او

سوی ما دارد رو

و فریب بدخواه

و فسونی که به گنده‌شده‌ی لاشه‌ی یک زندگی مرده چو گور

می‌نشاند همه را

سوی ما بسته نگاه

...


سپس از ترسها گفته، از ترسهای کسانی که نگاه بیمارشان به پای‌بوس دیوار آمده و خیال کجشان با کجی هم‌آغوش است، ترس از آلوده شدن به ناپاکیها، ترس از این‌که نکند تن گندزده‌ی عفریته‌ای که با سفیداب دروغ چهره‌اش را بزک کرده، آنها را در آغوش گیرد:


و همه می‌ترسند

که تن این گنداب

نرساند ز تک‌آورده سیاهش به لب ایشان آب

یا گل‌آلوده به تن‌ریخته‌ی دیواری

بند هر خشتش از مایه‌ی زخم به چه نام (آن‌که برادرشان بود)

نفکند ایشان را

بیش و کم سایه به سر.

 

همه‌شان می‌ترسند

که تن گنده‌ی عفریت‌زنی

به سفیدابش روپوش دروغ

نکشدشان در بر.

 

ترس پهلوان‌پنبه‌ها، ترس حماسه‌خوانان دروغین دورو، ترسشان  از روشناییها و رویشها و آواها، ترسشان از پیکارها، ترسشان از زندان:

 

همه‌شان می‌ترسند، آری

- نه در آن ریبی، حتا-

از وفور مهتاب

از تن سنگی اگر میمرزی

سر برآورده بر آن سنگ به خواب

و اگر توکایی

به صدایی گذرد

به زمین می‌سایند.

ور درآید به نوا بوقی از حمام

به خیالی که خبر از پیکاری‌ست

همه این جمع حماسه‌خوانان

جا تهی کرده، به ره می‌پایند.

 

همه‌شان می‌ترسند

هم‌چنان کز زندان

که نگه‌شان ناگاه

در نیاید به سوی دربندان.

 

و در این روزهای ترس از آلودگی و اسارت، ترسی که از آن یأس برمی‌خیزد و آدمی را منفعل و رخوت‌زده می‌کند، نیما هم‌چنان امیدوار و سرزنده است و گوش به صداهای امیدآفرین همراهی و همپایی سپرده و به بانگ جرسی که نشان از کاروانی دارد که در راه است و به سوی شهر خاموش در حرکت:

 

من فقط گوشم- اما

با همه این احوال-

به صدایی‌ست که می‌آید از راه دراز

و به چشمان پر از شیطنتم می‌گویم:

"با صدای ره هم‌پاست کسی"

و به هر زمزمه‌ام بر لب از این گوشاری‌ست

که سوی شهر خموش

می‌سراید جرسی.

 

سپس به دلداری دادن رفیق زندانی پرداخته، و امید بخشیدن به او که تنها نیست و از یادها نرفته و اگر کسی رو به سوی او نمی‌آید ولی چشمهای یاران پنهانی به اوست و نگرانش:

 

می‌سراید جرسی، آری، تنها

گوش می‌خواهد از ما

گر در امید فراوان هستیم

یا به یأس بی‌مر

حوصله‌ی نارس ماست

آن‌که می‌گوید "کس نیست به راه"

هم‌چو راهی متروک

کز میان خس و خاشاک بیابان شده گم

مرد زندانی تنهاست.

 

با وجودی‌که نمی‌آید رو به تو کسی

چشمها هست ز راه پنهان

که به سوی تو گشاده‌ست بسی.

 

و از این گفته که چقدر دل‌تنگ اوست و چطور فقط حرف دلش با اوست و نگران او و از رنج بی‌خبری در عذاب است و با این وجود تمام رنجها و عذابها را به جان می‌خرد، به امید روزی که نگاهش به نگاه رفیق زندانی‌اش بیفتد و نگاههایشان در هم بخندد...

 

من در این دهکده در بسته به روی

(هم‌چو بینایی سرگشته به شهر کوران

که اسفناکی او از همه سوست)

بارها گفته‌ام این با همه کس

که فقط حرف دل من با اوست

اوست آیا دل‌تنگ

کامد از مقصد دور؟

یا در این فکر که دوران گرفتاری او

مایه‌ی نام و نشان است و غرور؟

 

چه خیالی ساکن!

چه ملالی در راه!

روز دیدار تو تنها با من

خواهد این راز گشود

گو هر آن بد که گذشت

بگذرد باز و کند باز نمود

سنگ بارد از مدخل کوه.

عدد افزاید حق‌نشناسان را

من همه رنج به دل می‌بندم

و همه تیر ملامت به جگر

به خیالی که می‌آید روزی

که به دیدار رخت می‌خندم

وز هر آن کس که بر آن شهر سفر دارد، می‌پرسم:

"داری از او خبری؟"

پیش از آنی‌که از او باشدم اول پرسش

که "بر او داری آیا گذری؟"

 

آن‌گاه نیما پرسش‌ها و دغدغه‌های ذهنی‌اش را با هم‌فکر عزیز و هم‌ره دلاویزش در میان گذاشته، پرسش درباره‌ی این‌که کی خورشید شروع به دمیدن می‌کند و شب طولانی و زمستانی سرزمینش رنگ صبح را خواهد دید و کی میوه‌ی امیدها و آرزوها می‌رسد و قابل چیدن از شاخساران درخت انتظار می‌شود:


ای دلاویز من، ای هم‌ره، هم‌فکر عزیز!

هم‌چنان صبح دل‌افروز خیال تو تمیز

و برادر شده چون رشته‌ی دندان به لبم

یا فشرده‌تر از آن (با من آن‌دم که تویی با بدان در کینه)

و مرا دوستی تو از امیدم در دل

بیشتر دیرینه.

با همه حوصله من داغم از حوصله‌ام

فکر کاین حوصله آیا چه زمان

بارور خواهد بودن

باور از من کن، باید

که به همپایی این حوصله جان فرسودن

گر به سودا و شتابی شده‌ایم

ور به ره آمده‌ایم

یا گرفتار عذابی شده‌ایم.

 

کی به من می‌رسد آیا روزی؟

گرم تا روی زمین تاخته آیا خورشید

میوه کی خواهد از این شاخه‌ی نوخاسته چید؟

با چراغی که در این خانه‌ی تنگ

با دلم می‌سوزد

و به هر سرکشی‌اش دارد درخواست

کز برای همه آن همسفران افروزد

چشم در راهم سیمای چه همدردی را من ؟

در خطوط به هم آمیخته‌ی مبهم تقویم حیات من و تو وانانی

که چو من یا چو تو اند

روز نزدیک خلاصی‌ست اگر

با کدام اسطرلاب

می‌توانیم در آن برد نظر؟

 

چند سال است که گشته سپری؟

چند ماه است؟ بگو

سال و مه را به حساب

برده غارت از من

یکه‌تاز شب و روز

هم‌چنانی‌که خیال دم بیداری را

خوابهای شیرین

و جوانی مرا

رنجهای دیرین.

 

و باز سوآلهای دیگر از رفیق همفکرش:

 

تو بگو، از چه در این مدت هرچیزی غماز شده

هم‌چنان‌که مهتاب

در سخن‌چینی خود با مرداب

و دلارام سحر دیگر با من

قصه کم می‌کند از رمز نهانی که از او خواهد شد شوریده

صحنه‌ی این شب دیری که در او هر تعب است

راه سرمنزل مقصود و ره روز خلاص

در کدامین سوی تاریک بیایان شب است؟

با زبان‌آوری‌اش باد چرا

در نشیب دره می‌ماند خاموش؟

(هم‌چنانی‌که به شن‌زار بیابانی گرم

جویی آواره بماند ز خروش)

از چه غمگین ننماید مردی

که جوانی به هدر داد و بر او

آن دلارام نیفکند نگاه؟

(چون بهاری که بخندید و شکفت

بی‌نشان از خود در ناحیه‌ی دور از راه)

 

و سپس از رفیقان نیمه‌راه و سست‌عنصران ناپایدار گله کرده که به گیاهان ضعیفی می‌مانند که باد توفنده از جا می‌کندشان و با خود می‌بردشان، آن در خواب غفلت فرورفتگان مدهوش، آن از پا درآمدگان و از راه بازماندگان، آن آیه‌ی یأس‌خوانان:

 

آه، هم‌فکر عزیز!

آمدم بر سر این حرف چه خوب

من بگویم به تو آنان که دگرتر بودند

از همه آن دگران

یک نفر زانان نیست

از چه این دم به سوی تو نگران؟

باد توفنده چو جنبید از جا

برد آسان با خود

هر گیاهی که ضعیف

هر ضعیفی که گیاه

وان‌چه بگذاشت به جا

با درست و نه درست

پهنه‌ور دیواری‌ست

که پناه من و تو

و دل غمخواری‌ست

یا رفیقی‌ست که او مانده ز پا

و به من می‌تازد

در هر اندیشه که دارم با تو

تا سخنهای پر از قوت و جانی به میان

نگذارم با تو

یا شریکی‌ست که رانده‌ست ز جا

و به من می‌گوید:

"کوره راه شب را

بر عبث راه گذر می‌جوید"

 

هیچ‌کس نیست، بس افسوس که نیست

کسی آن‌گونه که می‌باید از خواب گرانش بیدار

وز ره یأس عجیبی (که نه یأس من و تست)

چون من و تو به کنار.

 

و در ادامه گزارشی داده از آن‌چه در بیرون زندان و در پیرامون شاعر در حال رخ دادن است برای رفیق زندانی، و نشانیها داده از آن‌چه برایش آشناست:


در دل این شب کاین نامه مرا در دست است

مانده در جاده‌ی خاموش چراغ

هر کجا خاموشی‌ست.

باد می‌کاود با رخنه‌ی راه

راه می‌پیچد در خلوت باغ

آن زن بیوه که می‌دانی کیست

سر خود دارد در دست

و سگش (کاش چو سگ آدمی‌ای داشت وفا)

پیش او خوابیده‌ست

نجلا روی حصیرش در اتاقش تنها

"هفت پیکر" می‌خواند

گاهی او شعر مرا

که ز بر دارد با من به زبان می‌خواند

من به او می‌گویم:

"نجلا! گریه نکن

صبح نزدیک شده‌ستت

با دلاویزی خود دل افروز

آن سفر کرده می‌آید یک روز"

ولی او با همه فهمش که به هر رمزی در حرف من است

نیست یک لحظه خموش

می‌نشیند کمتر حرف منش

(گرچه سود وی از آن است) به گوش.

 

او و من، تنها ما

از تو داریم سخن

و من خسته‌ی ویرانه (که گر ذره‌ام از شادی هست

حسرت و دردم از خانه‌ی دل می‌روبد)

می‌توانم که دوباره دیدن

که به افسون کدام و چه فریب

دستی از حلقه‌ی فرسوده‌قبایی بیرون

به در خانه‌ی همسایه‌ی من می‌کوبد

و چه مهتابی (چرکینتر از راهی سرد و خموش)

می‌کند چهره‌ی مردی را روشن

که به ده می‌رسد انبانش خالی بر دوش.

 

لیک ارابه‌چی پیری که رفیق من و تست- "آیت‌بیک"

پس زانویش سر

در ارابه برده‌ست

خوابش از عالم دل‌خسته به در

چون تو می‌دانی کاو راست چه درد

من نمی‌خواهم حرفی از او

به زبانم آید.

 

و در پایان شعر هم سلام رساندن و تعارفات مرسوم در پایان نامه‌های دوستانه:


زنده باشی تو، به دل می‌طلبم

مطلبی نیست دگر

بچه‌ها سالم هستند

(گرچه درمانده تمام)

من و آنها به تو، از این ره دور

می‌رسانیم سلام.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد