مرا به دوردست خاطرات دلفروز میبری
به لحظههای یادمان و جاودانهروشن جوانیام
به روزهای باصفا و دلپذیر زندگانیام
به خواندن ترانهی "مرا ببوس"
و بانگ روحپرور بنان و "تا بهار دلنشین"
به فصلهای عاشقی و شوروشوقهای باشکوه آن
به انتظارها و اضطرابها و التهابها
به لرزههای قلب پرتپش که میتپید چون کبوتری اسیر در قفس
به محض دیدنش که دیدن طلوع آفتاب یا شکفتن بهار بود
و یا شنیدن صدای نازنین او که بود چون سرود دلنشین جویبار.
مرا به دوردست خاطرات دلفروز میبری
به شهر بیقراری همیشگی
به کوچههای عاشقانه سر به شانههای هم نهادهی رفاقت و صمیمیت
که وعدهگاه عاشقان دل به هم سپرده بودهاند
و وعدهگاه اشکها و خندهها
به آشیانهی کبوتران عشق با نگاهها و قلبهای بیقرار.
مرا به دوردست خاطرات دلفروز میبری
ای آشنای ماندگار، ای نگار، ای نگار.
سلام استاد
شعر لطیف و زیبائی بود
سرشار از امید و عشق به زندگی بدون زهراب جاری یاس
خوشحالم که هنوز ذهنتان جوان است و زنده اندیش