قلب من شبی مرا به دیدن ستارههای نادمیده برد
برد با خودش مرا به کهکشان نورها و نغمهی ناب
برد با خودش مرا به دوردست بیکرانهای در امتداد مرز نامعینی میان هست و نیست
برد با خودش مرا به کوچهسار سایهروشنی که زادگاه رازناک زندگیست
برد با خودش مرا به چشمهسار تابناک آفتاب
در کرانههای نیلفام اشتیاق یک طلوع بیغروب
زادگاه روحپرور تمام لحظههای پاک و خوب
آنطرفتر از تمام مرزهای راهبند غیر واقعی که عاری از حقیقتند
و نماد رازناک و شاعرانهی اسارتی بدون بند
پشت واپسین پناهگاه این جهان
فارغ از زمان و از مکان
غوطهور در انحنای موجهای جاودان.
من لبالب از شهامت شهود بودم و جسارت مکاشفه
دیدگان من پر از توان دید بود و قدرت مشاهده
و نگاه من به عمق چیزهای دور و بر وَ دورتر وَ دورتر نفوذ داشت
در مسیر بینهایتی که بیشمار کوچه داشت هریکی ز دیگری درازتر
در میان کوچهای از آن دراز و تنگکوچههای پیچ و تاب دار
دیدم آن غریبهی عجیب کوچهگرد را که روی شانهی نحیف خستهاش
کولهای پر از سوال بیجواب داشت
آمد او به سوی من قدمزنان و بیخیال
چون شدیم رو بهرو
کرد از من او سوآل:
(مثل آنکسی که روبهروی آینه
از خودش سوآل میکند)
تا شروع فصل بارش ستارهها از آسمان آرزو چقدر مانده است؟
و چقدر مانده است تا بزرگراه بینهایتی که میبَرَد
رهروان خسته را به شهر استراحت همیشگی؟
(مینمود مرد روشنی
روبهرویم ایستاده است
مرد پخته و مجربی که بیگمان
سرد و گرم روزگار را چشیده است)
و کجاست آشیانهی پرندههای صلح و دوستی؟
و کجاست آن ستارهای که رهنمای راههای بیشمار رستگاری و رهایی است؟
و کجاست چشمهسار نغمههای جانفزا که ناسروده ماندهاند؟
و کجاست بوتهزار غنچههای پرطراوتی که ناگشوده ماندهاند؟
و سوآل و باز هم سوآل و باز هم سوآل...
مرد ناشناس غرق کرده بود ذهن تشنهی مرا در آن سوآلهای بیجواب
من به جای آنکه پاسخش دهم (و پاسخی برای آن سوآلها نداشتم حقیقتن)
همرهش شدم
و شدیم رهسپار در کنار هم برای دیدن ستارههای نادمیده بر فراز آسمان همدلی...