مردگانِ موت، با هم بزم برپا کرده، می خندند
زنده پندارند خودْشان را
استخوان ها می درخشد هر کجا، پهلو به پهلو، روی دندان ها
دنده بر هر دنده، بگرفته ست پیشی
چشم رفته، کاسه یِ سر کرده جای چشم ها خالی.
چند دیوارِ شکسته
مردگانِ موت می خندند، آنها راست حالی.
می کِشَد انگشتِ بی جانْشان
در جهانِ زندگان، هر دَم خیالی
بوی می آید، هیس!
هیس! از آنجا خاسته یک مرده به پا
به سرودی که سروده است
سرد و نفرت زای، بر کرده ست آوا.
مرده ای برخاسته
نام دیگر مرده یِ مشهور می دارد.
مرده ای یک زنده را با چشم های باز
از رهِ در دور می دارد.
پنجره ام را ببند ای زن!
شیشه ها را گِل فرو کش!
منظرِ این جنب و جوشِ موت را در پیشِ چشمِ من بهم زن!
من نمی خواهم کَسَم بیند،
یا ببینم کس.
در تمنّای نگاهِ بی سئوالم
و ردیفِ رنج های بی شمارِ من،
دردهای استخوانم بس.
مردگانِ موت با هم شاد می خندند
با عصیرِ غارتِ خود
در جهان زندگانی
می کنند آیا جدا، از زندگیِ زندگان، یک زندگانیِ نهانی؟
پنجره ام را به زیرِ گِل فروکش!
آتش از درون شب/نادر نادر پور
ای آتشی که شعله کشان از درون شب
برخاستی به رقص
اما بدل به سنگ شدی در سحرگھان
ای یادگار خشم فروخورده ی زمین
در روزگار گسترش ظلم آسمان
ای معنی غرور
نقطه ی طلوع و غروب حماسه ها
ای کوه پر شکوه اساطیر باستان
ای خانه ی قباد
ای آشیان سنگی سیمرغ سرنوشت
ای سرزمین کودکی زال پھلوان
ای قله ی شگرف
گور بی نشانه ی جمشید تیره روز
ای صخره ی عقوبت ضحاک تیره جان
ای کوه ، ای تھمتن ، ای جنگجوی پیر
ای آنکه خود به چاه برادر فرو شدی
اما کلاه سروری خسروانه را
در لحظه ی سقوط
از تنگنای چاه رساندی به کھکشان
ای قله ی سپید در آفاق کودکی
چون کله قند سیمین در کاغذ کبود
ای کوه نوظھور در اوهام شاعری
چون میخ غول پیکر بر خیمه ی زمان
من در شبی که زنجره ها نیز خفته اند
تنھاترین صدای جھانم که هیچ گاه
از هیچ سو ، به هیچ صدایی نمیرسم
من در سکوت یخ زده ی این شب سیاه
تنھاترین صدایم و تنھاترین کسم
تنھاتر از خدا
در کار آفرینش مستانه ی جھان
تنھاتر از صدای دعای ستاره ها
در امتداد دست درختان بی زبان
تنھاتر از سرود سحرگاهی نسیم
در شھر خفتگان
هان ، ای ستیغ دور
آیا بر آستان بھاری که می رسد
تنھاترین صدای جھان را سکوت تو
کان انعکاس تواند داد ؟
آیا صدای گمشده ی من نفس زنان
راهی به ارتفاع تو خواهد برد ؟
آیا دهان سرد تو را ، لحن گرم من
آتشفشان تازه تواند کرد ؟
آه ای خموش پاک
ای چھره ی عبوس زمستانی
ای شیر خشمگین
آیا من از دریچه ی این غربت شگفت
بار دگر برآمدن آفتاب را
از گرده ی فراخ تو خواهم دید ؟
آیا تو را دوباره توانم دید ؟
وقتی تو نیستی/قیصر امین پور
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد !
* * *
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها...
هر روز بی تو
روز مبادا است !
درود و ارادت بسیار نثار جناب دکتر راثی پور، جناب استاد بیلوبردی و همه ی همکاران ارجمندتان در نشریه ی خوب و آموزنده ی سیولیشه.
می خوانم و بهره می برم.
زنده باد.