در آن شام سیه، بر دامن خاک
ز چشمِ اختران خوناب میریخت
به جای خندهی سیمابیِ نور
غبارِ وحشت از مهتاب میریخت
به پایِ کوه در دشتی گلآرا
دلارا مجلسی، شورآفرین بود
ز رقصِ نورِمشعلهایِ سوزان
فروزانْ کهکشانی، برزمین بود
میانِ بزم با رقصِ دلاویز
صفی از ماهرویان حلقه بسته
میان حلقهی آن ماهرویان
به تختی زرنشان، سلطان، نشسته
نَفَس در سینهی بادِ سبکبال
خمار از بانگ نوشانوشِ مستان
زمین و آسمان را مست میکرد
شرابْافشانیِ ساغرپرستان
نسیم از خاک تا افلاک میبُرد
غزلپردازیِ خُنیاگران را
تبسّم، گرمیِ بازار می داد
اشارتبازیِ گلْپیکران را
به تختِ زرنشان، سلطانِ مغرور
ز بدمستی، ردا بر تن دریده
ز پهلوی کمربند طلایی
حمایل کرده تیغِ آبدیده
***
چو بدمستان در اوجِ کامیابی
گلی از دامنِ گلزار چیدند
به فرمانِ شهِ بیدادپرور
زبانِ چنگ و قانون را بریدند
پس آنگه شاعرانِ مدحپرداز
زبانِ چاپلوسی بازکردند
به امیّدی که زر گیرند از شاه
دوبیتیهای خود آغاز کردند
یکی گفتا که با این لطف و پاکی
چسان باورکنم؟ کز جنس خاکی
کس این اعجاز را باور ندارد
تن خاکی و اینسان تابناکی؟!
تو را خاک سیهدامن نشاید!
فلک باید به پایت سربساید!
تنت را تختی از الماسِ مهتاب
سرت را تاجی از خورشید باید!
یکی گفت ای بهار سبزدامن
سراب از نوشخندت گشته گلشن
زمین و آسمانِِ شبگرفته
از آتشبازیِ چشمِ تو روشن
همایِ تیزبال آمد به بندت
همایون باد! اقبال بلندت
ز سرمستی، فلک وارونه چرخد
اگر نوشد شرابِ نوشخندت
یکی گفتا که برهمزن جهان را
بلرزان هفتْپشتِ آسمان را
تو با این تیغبازی، میتوانی
به فرمان آوری افلاکیان را
***
جوانی بود شاعر لیک خاموش
هنر را در قمارِ نان نمیباخت
به ننگِ دستبوسی تن نمیداد
ز حیوانی زبون، سلطان نمیساخت
شهِ مغرور با تحقیر پرسید
نمیترسی ز تیغ جانشکارم؟
تو که در شأنِ من شعری نخواندی
جوابم گو سؤالی از تو دارم
بگو من چند میارزم به عالم؟
منی که تندَرم در تیغبازی
منی که بشکنم با هیبت خود
شکوهِ سرو را در سرفرازی
جوان با خشمِ پنهان گفت ای شاه!
وجود تو به صد دِرهم بیارزد
سپس نجواکنان در زیر لب گفت
ولی مرگت به یک عالَم بیارزد
شهِ بیدادگر از خشم غرید
چه هذیانی چه هذیانی چه هذیان!
کمربندم به صد دِرهم می ارزد !
وجودم بر جهانی لعلِ رخشان!
جوان از نِخوتِ شاهِ سیهکار
چو موجِ سرکشِ توفان برآشفت
چو کوه افراشت سَروِ قامتش را
به سلطان ستمپرورچنین گفت:
کمربند تو منظور است، لیکن
وجود تو به خاشاکی نیرزد!
وجودی کز سیاهیها سرشتهست
به مشتِ خاکِ ناپاکی نیرزد!
تو ای از خاک تا ایوان افلاک
ستون از کُشتهها بنیادکرده
بگو کی سیر خواهی گشت، کفتار؟!
زخونِ کُشتههای بادکرده
سیهدل! در طلسم شومِ پندار
جهان را در نگینِ خونگرفتی
سوارِ فرشِ آهِ سوگواران
به معراجی عبث، گردون گرفتی
سیهدل! تا به کی باید بنوشی
گلاب از زخمِ گلهای شکفته
چه سرهایی، که از خشم تو بر دار !
چه تنهایی، که در تابوت خفته!
سرِ سبزی اگر دیدی بریدی
مگر این است رسمِ تاجداری؟
هراس از نالهی خونیندلان کن
که روزی وامِ سنگین، میگزاری
اگر پیرِ سپید ابرویِ گردون
برافروزد شرارِ دادخواهی
زگردونْساییِ کاخِ بلندت
چه میماند به جز دود سیاهی؟
اگر «اسبِ» چموشِ کینهجویان
ره «پیلِ» جنونت را ببندد
«رخ»ات گردد «سیاه» ای مَردِ بد«کیش»
به ننگِ «ماتی»ات عالم بخندد
شما ای تیغبازان! ننگتان باد
که این دیوِ سیه را میپرستید
برای حفظ این تندیسِتزویر
به لبهایِ حقیقت، قفل بستید
شما ای شب پرستان! مرگتان باد
سرِ خورشیدجویان را بریدید
به جانبداریِ این یاوهپرداز
زبان راستگویان را بریدید
***
سکوتی مرگزا با رنگِ حیرت
به بزم کاسهلیسان، وحشت انگیخت
دل شادِ سیهمستان فروریخت
نَفَسها از صلیبِ سینه آویخت
بناگه پوستینپوشی، کهنسال
ز جا برجَست چون سنگ از فلاخن
بگفتا ای جوان برخیز و خود را
به پایِ قبلهی عالم بیفکن
مگر نشنیدهای از آسمانها؟
جسارت برخداوندان، گناه است!
شهنشه سایهی نورالهیست!
به گفتارم خدای من گواه است!
زبانِ سرخ را باید بریدن
زبانِ آتشین، خاموش باید
به جُرم سرکشی باید بسوزی
که سروِ سرکشآتشپوش باید
جوان، رگبارِ نفرتبارِ «تُف» را
به چرکینْ صورت آن پیر پاشید
که ناگه تیغِ زهرآگینِ جلاد
سرِ سبزِ جوان را از تنش چید
همیشه رسم عصیانها چنین است
یکی باید بپاخیزد، بمیرد
به ویران کردنِ کاخِ ستمکیش
سپاه از خون برانگیزد، بمیرد
اگر پیرِ سپید ابرویِ گردون
برافروزد شرارِ دادخواهی
زگردونْساییِ کاخِ بلندت
چه میماند به جز دود سیاهی؟
اگر «اسبِ» چموشِ کینهجویان
ره «پیلِ» جنونت را ببندد
«رخ»ات گردد «سیاه» ای مَردِ بد«کیش»
به ننگِ «ماتی»ات عالم بخندد
سلام استاد.شعر بسیار روان و زیبائی بود
الحق که حق کلام را شایسته ادا کرده اید