خاک ما در دست دشمن بود
زیر تیغ تند داروغه
خسته بود از نکبت و طاعون و نعش و ننگ
هفت تن بودیم ما یک یک برادرهای خونی
یک دل و هم بسته و شاعر
اهلی و بارانی و هم رنگ
اولی مانند دریا بود
می شد از چشمان گرمش عمق دریا را تماشا کرد
غصه اما چشم او را بست
زد به دود و گم شد آخر در غبار بنگ
دومی از زهر دین پر شد
لحظه هایش را به مذهب دوخت
رفت با دشمن بجنگد گم شد اما در فریب جنگ
سومی از بس خودش را خورد
عاقبت خون در دلش گندید
چرک در هر شارگ و هر استخوانش ریخت
ریخت آخر سر خودش هم مثل کوه سنگ
چارمی از ما جدا شد فلسفه آموخت
راه خود را زد به پیچ سفسطه با مغلطه آمیخت
عاقبت با دشمنان خو کرد
پر شد از زهر ریا و فتنه و نیرنگ
پنجمی از شعر رو گرداند
رفت تا با سکه و نو کیسه ها خلوت کند بی عار
خسته شد از وزن انسانیت و فرهنگ
دیگری شش تای دیگر را یهودا دید
قهر کرد از نسل شاعر سوز سودائی
آیه ی پیغمبری آورد
زد خودش را رنگ هی در رنگ
هفتمی من بودم اما وای
شاعر خط خورده های شعر ممنوعه
من که می باید به جای هر برادر زخم می خوردم
من که باید جای هر نامرد می مردم
من که باید می شکستم در شب ترفند
من که تا خون رفته ام فرستنگ در فرسنگ
شاعر شرجی شعر شرم
ساعت شماطه دار خسته از آونگ
مشکل ما اینه که خودمون رو زدیم به بی عاری، هر جنایتی هم که میشه آب از آب تکون نمیخوره... این شعر زندگی ملتی ست که من و تو داریم توش زندگی می کنیم جناب "توکل".
حالا برو خودتو درست نگاه کن، ببین کدوم یک از این هفت برادری!
سلام
من نتونستم با این شعر ارتباط برقرار کنم
اگر به جای هفت نفر 5 نفر هم انتخاب می کردین اب از آب تکون نمی خورد