من چه گویم که غزل منقلب و غمگین است
که شب رحلت بانوی غزل سیمین است
آنکه با آتش مهرش به شب سرد قرون
بر فروزید چراغی که شگفت آئین است
کلک طبعش بزند طعنه به کلک مانی
غزلش نغز به سان سخن پروین است
از گره خوردن احساس و تخیل شعرش
تابلوئی زنده و جادوئی آهنگین است
زنده شد دخت غزل از دم سحر انگیزش
رنگ و روی غزل از آن قلم رنگین است
آنکه تا داشت نفس ،داشت سر جنگ قفس
نام نیک اش بری از شائبه ی تمکین است
خون بگرید قلم عاصی اوکتای امروز
بسکه بار غم سلطان غزل سنگین است
جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 12:57
سلام جناب پژوهنده
از لطفیان ممنونم
یک چندی است که دل و دماغ کار ندارم
جناب اوکتاجان سلام. شعرت خیلی بدلم نشست. جالب بود ولی دو مورد را نتوانستم نادیده بگیرم یک:
تابلوئی زنده و جادوئی آهنگین است. دو:
ر فروزید چراغی که شگفت آئین است.
اولی ناهنجاری وزن دارد و دومی ابداع جالب فعل فرئزیدن است که اشکال نیست بلکه زیبا هم هست.
راستی اوکتاجان از ناب چه خبر میری توهم یانه؟
شعرت خیلی بهم حال داد زنده باشی!
درود بر جناب سلامی عزیز
براستی که حق سخن را در باره بانوی غزل ادا کرده بودید . بانویی که نامش با غزل فارسی دری گره خورده است... غزل ارجمند شما را خواندم و بهره بردم .
ارادتمند شما / پیام سیستانی