.

.

حکایت مرغ و قفس/کامران اسدی


به جان مرده خود روح نو دمیدن بود

کنارت انچه که نامش نفس کشیدن بود

قدح گرفتنم از دستت ای نگاه تو مست

مثال دسته گل از دست گل خریدن بود

چگونه گاه وداعت خموش می ماندم

که لحظه لحظه اش از زندگی بریدن بود

تو آمدی گه رفتن به دیدنم اما

چه دیدنی که پی اش سالها ندیدن بود

مرا چو یوسف زندان نشین به گلشن حسن

یگانه جرم همین جرم گل نچیدن بود

شب از کنار درت بی صدا گذر کردم

که خاطرات مرا جای آرمیدن بود

ز تنگ کلبه تو کامران گریختنش

همان حکایت مرغ از قفس پریدن بود

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نیلوفر سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 12:17 http://medina50.mihanblog.com/

سلام مرسی از اینکه این همه زحمت میکشید و ممنون از سایت خوبتون
89561

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد