.

.

فضای گمشده / سعید سلطانی طارمی




آغوش یاوگی
              در کوچه باز بود
و یک زن جوان
با چترهای سوخته می رقصید.
میدان پر از پرنده ی افیونی بود
که در فضای گمشده ای جفت می شدند.
در آسمان ،
گینارباس یائسه ای جیغ می کشید
و جغد ها حوالی شب می گریستند.

با من کسی نبود
من در چهار راه نماندم
آن جا زنی، جوانی خودرا
در بسته های یک گرمی می فروخت تا
تا شهسوارخانگی اش زندگی کند.
و مردی از سکوت خیابان ،
بردار دست هاش پفک می بافت
و یک پلیس پیر همیشه چراغ را ،
با خونی از نقاهت و الکل می پوشاند.

من در چهار راه نماندم
من با هوای او می رفتم
که صورتش،
یک جفت چشم بود پر از شور زندگی
وقتی که زیر بمب به دنیا آمد
اما تمام شهر
در زیر بوی گمشده ای گم بود
و هیچ کس صدای خدا را نمی شنید.
زیر تمام پنجره ها
گینار باس یائسه ای می نالید،
و شیشه ها به زلزله ای کور و آزمند،
تسلیم می شدند
و شعله های نشئه در اندیشه ی سحر
پبشانی بلند افق را می خوردند.

و من چقدر دلم می خواست
در دست های او
گیتار پیر غمزده ای بودم
تا دردهای کهنه ی هستی را
                                  می خواندم
و تاول همیشگی قلبم
آرام می شکفت
آرام می شکفت.