نه!
تردیدی نیست
که من این فرازی را
در فرودِ تسمههای خونین دریافتم
که میدانستم
تحمل
در قلبِ سکوت آزادیست
آنگاه که فوارهی فریادی
در میدان شهر برنشاندهایم
اگر نه با دوست دیداری
آنک
ستارهی پشت پنجرهی سلول
آتش سیگاری
که شب را کوتاه میکند
شب
که چون سیگارِ بزرگِ برگی
دود میشود
شب که در میانهی دندانِ چریکهاست
آه، آه
دیگرباره باید رود را ببینم
رود
که مرا با تفنگ و قمقمه گذر داد
رود که خون گلولهام را شُست
دیگرباره باید رود را ببینم
از رود بگذرم
و در بانه و قصرشیرین شلیک کنم
گلوله من چیست؟
گلوله من چیست؟
ای برادر فولادی
گلوله من چیست
جز ستارهای
که نعرهی انتقام
میکِشد
و مهاجم وحشی را
از آسمان بانه
بر صخرههای سقز منفجر میکند
گلوله من چیست؟
ستارههای بوکان میتابد
و مردان قبیله
زیر ستارههای سرخ
حماسههای کوهی میخوانند
میدانم که برادرانم از رود گذشتهاند
میدانم که صدای باران در میهن باستانیام پیچیده است
و گلهای تاجخروس
در خرابههای قدیمی بیدار میشوند
آنک
برادرانم که میآیند
و از ردیف آتش
میگذرند
اینک
دیوارهای بتون که در میغلتد
و تمام آسمان را به سلول میریزد
سپاهی خونآلود از رود میگذرد
ترانههای عامیانه میخواند.
«سعید سلطانپور»
@Honare_Eterazi